۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

مغازلات جدایی

صد متر مانده بود هنوز به چهارراه که سبزی چراغ پژمرد و روشنایی خودش را بالا کشید تا خانه‌ی زرد وسطی. امیدی به ردشدن نبود؛ ترمز ناگزیر و ایستادن آرام و بی‌چموشی ماشین زیر سرخی چراغ.

جنگ ماهیچه‌ها و اندک-کش‌آمدن لب‌هایم اما، که حاصل نشت‌کردن خنده‌ی فروداده‌ام به بازی نورهای چراغ بود، از چشمش پنهان نماند؛ درست همان‌طور که برق سؤال ساکت دودو-زده توی چشم‌های او، از چشم من. این جور وقت‌ها راه‌حل معامله‌ی پایاپای است: لبخند لورفته‌ی قورت‌داده را دوباره قی‌کردم روی لبانم، تا سؤال ساکت او هم به حرف بیاید.

- به چی می خندی؟
- هیچی؛ به این عدم تقارن فکر می‌کنم.
- ما که کلکسیون عدم تقارنیم؛ کدومش رو می‌گی؟
- نه؛ خودمون رو نمی‌گم... هیچ دقت‌کردی که "نامزدی معکوس" وجود نداره؟ هرچقدر اون سر ماجرا ذومراتب و گام‌به‌گام و پله‌پله‌س، این طرف دفعی و ناگهانی و صفر و یکی‌ه. آشنایی، دوستی، هم‌خوابگی، هم‌خانگی، نامزدی، ازدواج؛ اما در مقابلش یک کلمه: "جدایی" و تمام؛ بدون هیچ وضع بینابین. امروز متأهلی و فردا نیستی. انگار تمام پله‌هایی که یکی‌یکی بالارفتی را باید یک‌باره و با شیرجه برگردی پایین.
- خب اصل زندگی هم همین طوره. بچه که قراره به دنیا بیاد، کلی آمادگی و مقدمات؛ ولی اون طرفش ظرف یک لحظه مردن و خلاص. و خدایی‌ش هم خلاص.
و خلاص دوم را طوری گفت که بفهمم توی گیومه است و دقیقاً به معنای لغوی‌اش. بله؛ کنایه ایستاده بود بالای سرم، با کلاه بوقی لبه‌دار و ریش دراز مثلثی و نگاه چندش‌آورش.
وقتی کنایه می‌آید دو راه بیش‌تر نداری؛ یا تسلیم، یا فرار؛ با کنایه‌ها نمی‌شود جنگید. و بهترین فرار این است که سوت‌زنان و ابله‌وار، تظاهرکنی به نفهمیدن و بگذری.
- اوهووم. زندگی رابطه‌ها هم دقیقاً مثل زندگی آدم‌ها ست.
و بعد سکوت. چشم‌های‌مان از همان جمله‌ی اول از هم جدا شده بود و هرکدام برای خودش زل‌زده به یک جای دوردست جاده. وقتی که چشم‌ها به هم دوخته نباشد مرز پایان مکالمه و آمدن پاورچین سکوت کم‌تر توی ذوق می‌زند؛ و این از سر بختیاری است وقتی که سکوت خیره ایستاده باشد به تماشای فرار مذبوحانه‌ات از دست کنایه؛ با پوزخند نیش-تا-نیش و انگشت اشاره به تجاهل رسواشده‌...

چراغ از قرمز پرید به سبز؛ و این بار بی زرد شدن. لحظه‌ی بعد پدال گاز بود و زوزه‌ی ماشین در عبور چارنعل از چهارراه، برای شکستن سکوت هیزی که روی دوش کنایه‌ی بی‌رحم سوار شده بود و کوتاه نمی‌آمد.

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

Saint Nicholas

خب این همه سال که تو بچه بودی، سانتا برای شادی دل تو آمد. به خاطر تو رفت زیر بار آن لباس مضحک و توده‌ی انبوه ریش سفید پنبه‌ای. حالا دیگر بزرگ شده‌ای و عقلت رسیده که سانتا افسانه‌ای بیش نیست؛ قبول؛ امَا بیا و بزرگ‌تر باش. خودت را بزن به همان راه بچگی و به روی خودت نیاور که باورش نداری. بگذار دل‌خوش باشد. این بار نوبت تو ست که دل سانتا را شادکنی.

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

انگار که بروی روی پشت‌بام و آجر را پرت‌کنی وسط حوض خانه‌ی مادربزرگ. و روزهای آخر شهریور باشد. و سه ماه تابستان آب حوض را نکشیده‌باشند. شب که می‌خوابم این‌طور می‌شود به محض هم گذاشتن چشم‌ها. البته این «شب» را هم ریاکارانه و محض تظاهر گفتم تا خودم را جزو آدمی‌زادگان طبیعی -که شب می‌خوابند و روز زندگی می‌کنند- جا بزنم و الا خودم که می‌دانم خوابیدنم با شب و روز چندان ارتباطی ندارد.

آجر امّا می‌افتد وسط کلّه، با همان اسپلش‌ش‌ش معروف. به محض این که چشم‌ها گرم می‌شود؛ وقتی که هنوز حتا خواب به‌طور رسمی نیامده و بی‌دفاع غوطه می‌خورم در ناهوشیاری بین خواب و بیداری؛ امرٌ بین‌الأمرین؛ میون موندن و رفتن، میون مرگ و حیات...

بعد چه غوغایی که به پا نمی‌کند این پاره‌آجر ناخوانده با حوضی که تا خرخره‌اش را گل و لجن گرفته؛ فضا ناگهان پر می‌شود از تکه‌های نامربوط ذرات معلق خاطرات سال‌های رفته. بی هیچ نظم و نظامی. معلم ریاضی راهنمایی را می‌دوزد به دختر همکلاسی دانشگاه؛ استاد مدارمنطقی با آن ریش کذایی‌اش را می‌آورد به متلک‌گویی وسط بحث با معلم فقه دبیرستان؛ تلخ‌کامی عشق‌های شکست‌خورده را می‌ریسد با شادی ابلهانه نوروزهای بچگی؛ فیروز و ماجده‌الرومی نفری یک پیمانه،‌ لئوناردکوهن و پینک‌فلوید یک قاشق مرباخوری، سلین دیون و مدونا؛ ساندرا و ایس-آو-بیس و مادرن-تاکینگ، علیرضا افتخاری و شجریان؛ آهنگران و عبدالباسط حتا، به‌دلخواه و به مقدار لازم؛ بعد صدای گوشخراش مخلوط کن و به‌هم‌خوردن همه‌ی این‌ها باهم... اووه! دارالمجانین لنگ می‌اندازد پیش این شهر فرنگ، هرچه نباشد مقید به قواعد فیزیک که هستند دیوانگان در وقت بیداری‌شان به حکم لاجرم.

بعد ترس است و دلهره از این کولاژ موقعیت‌های لت و پار شده که می‌افتد به جانم و بعد اضطراب و ضربان قلب و دویدن و دویدن تا نفس‌زنان و خیس از عرق برسم به بیداری. بلند می‌شوم و می‌روم سراغ یخچال، نوشیدنی سرد -آب انار بی‌مزه یا هرچیز دیگر دم دست-، مبل کنار پنجره و آرامش دانه‌های برف که در روشنایی تیر چراغ برق آن طرف خیابان رژه می‌روند؛ و کمی‌ بعد صدای ماشین گذرنده‌ای که آرام دور می‌شود و سکوت بعد از رد شدنش خنکای آرامش است بر هرهر این حرارت ترس‌ناک درون.

این چنین است سعی بین صفا و مروه؛ از ترس خواب دوان دوان به بیداری و از خستگی بیداری به امید واهی به دامن خواب خیانت‌کار. تنها تفاوت‌اش شاید این باشد که طفل پیامبرزاده‌ای در کار نیست در این برهوت که قرار باشد چشمه‌ای از تقلای لگد‌هایش بجوشد؛ یا اگر هم بوده،‌ دیری است که مرده‌است. چون اسطوره‌ها فقط یک‌بار اکران می‌شوند؛ سئانس‌های بعدی اگر باشد، مخصوص دن‌کیشوت‌ها است.

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

گله‌کردی که ساکت بودم، ولی ندیدی که لبخندم دائم چسبیده بود روی لب‌ و گونه‌هایم و هیچ‌وقت محو نشد؟ ندیدی که چه کوششی کردم که وقتی به دنبال شوخ‌طبعی کسی شلیک خنده‌های همه به هوا می‌رفت، و من از شوخی سر در نیاورده بودم، خنده‌ی متوسط و درست به‌-اندازه‌ام را وانمود کنم؟
می‌دانی، اگر هیچ نمی‌خندیدم معلوم می‌شد که شوخی را نفهمیده‌ام و اگر زیاد می‌خندیدم، و از قضا شوخی طوری نبود که قاعدتاً برای من فهمیدنی باشد -فرض‌کن اشاره‌ای به خاطره‌های دبیرستان‌تان با هم، یا به برنامه‌های تلویزیون که همه می‌دانند من تماشا نمی‌کنم- آن وقت همه می‌فهمیدند که خنده‌ام دروغی است و بعد همه‌ی لبخند و خنده‌هایم زیر سؤال می‌رفت. باورکن که هر دو تلخ است. خنده‌ی نیمه‌کاره‌ی متوسط راه برای حاشا از هر دو طرف را باز می‌گذارد. می‌دانم که -جز خودت- کسی اصلاً آن‌قدر حواسش به من نبود که خنده‌هایم را اندازه بگیرد و تحلیل کند، ولی وسواس خودم که بود؛ اضطراب و دلگرفتگی را چطور با خنده و حرف باید هم می‌زدم؟
اما خب،... گله‌کردی که ساکت بودم؛ و راست گفتی. چه می‌توانستم گفت؟‌ از کلاس‌های موسیقی شروع‌کردید و بعد این‌که هرکس در سال چندم مدرسه درس رقص را برداشته، بعد در مورد الکل، بعد در مورد شطرنج و ورق. خب یک‌بار گفتم ما کلاس موسیقی نداشتیم در مدرسه‌های‌مان، دوباره باید می‌گفتم که کلاس رقص هم نداریم؟ خب معلوم است که وقتی موسیقی نباشد، رقص هم به طریق اولی نیست. الکل هم که گفتن ندارد اصلاً، همه می‌دانند. شطرنج و ورق هم که...
راستش این است که توجیه می‌کنم. حق داری. ساکت نشسته‌بودم با آن خنده‌های مصنوعی و انگار دلم جای دیگری بود، و بود، ولی باورکن که همین من حرّاف که چای بعد از قهوه و قهوه بعد از چای از زمین و زمان برایت نخ‌های فلسفه بیرون می‌کشم و می‌بافم، زبانم گاهی فلج می‌شود. باورکن که حرفی نداشتم برای زدن. که نگفتن تنها حرف‌هایی که می‌شد گفت بهتر از گفتن‌شان بود.

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

از دیگر آیین‌های بعد از مهاجرت این است که هر از چندی دینت را به فرهنگ فاخر خودت ادا کنی. مثال هم زیاد است خوش‌بختانه: کوروش کبیر و حقوق بشر، نوروز، حتا همین فرق پرشن و فارسی.
آهان... بله متأسفانه، اغلب شعور لازم را ندارند. برای‌شان مهم نیست و فقط از سر مردم‌داری توی ذوقت نمی‌زنند. نامردها گاهی چشم‌شان کنجکاو است کاملاً، ولی وسط کار ساعت‌شان را نگاه می‌کنند. یا حرفت که تمام‌شد با زبان یا چشم‌شان سؤال ناجوری می‌پرسند که حالت را می‌گیرد؛ مثلاً "خب از دست من کاری برمیاد؟" یا "مشروب هم دارید ما بیایم؟"
آره... غربت سخته دیگه.

کرم

حالا از دعواهای فمینیستی و ذهنیت کرم‌خورده‌ی مردم بگذریم. تعمیم بی‌جا و بی‌جهت هم ندیم؛ پیش‌داوری هم نکنیم. اصلاً حتا داوری نکنیم. اما بین خودم و خودت، بین خودت و وجدانت؛ بین خودت با خودت. این بار کرم از خود درخت بود؛ و درست مثل بعضی وقت‌های دیگه.
من می‌خوام یه چیزی از این هم بالاتر بگم حتا؛ می‌خوام بگم که این یک حق مسلمه برای درخت که کرم از خودش باشه گاهی؛ که باید این حق مسلم رو به جای حاشا فریاد بزنی.

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

وطن

یکی از آئین‌های بعد از مهاجرت این است که هر وقت گرسنه‌ات شد، چشمانت را بدوزی به دوردست و آهی جانسوز بکشی و بعد غر بزنی که‌ دلت برای وطن تنگ‌شده؛ خصوصاً اگر کسی آن اطراف باشد که هم‌دردی کند.
چون یک‌معنای وطن هم کباب کوبیده و آش‌رشته و دیزی و کشک بادمجون و قرمه‌سبزی، یا حتا ساندویچ هایدا و پیتزا بوف است.

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

it's a girl

هنوز که هنوز است وقتی که فرزندی در فامیل متولد می‌شود -یا قرار است بشود- و بعد خبر می‌رسد که دختر است، چین‌های چهره‌اش باز می‌شود و می‌خندد و: «خدا رو شکر که دختره»؛ بس که سال‌ها و سال‌ها پسر بودن هم‌پهلو بوده‌است با دلهره‌ی سربازشدن و به جنگ‌رفتن و هرگز برنگشتن.
پدر بزرگش را می‌گفت، در آلمان. پدربزرگی که هیچ‌وقت از جنگ حرف نمی‌زند و اگر سر ناهار یا شام تلویوزیون خبر جنگی در گوشه‌ای از دنیا را پخش کند باقی غذایش را نمی‌خورد، چون دیگر نمی‌تواند.

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

حماقت-یک

از بین چیزهای مختلفی که می‌توان در موردشان پست مسلسل‌وار و شماره‌دار نوشت علاقه وافری داشته‌ام همیشه به حماقت. ولی از آن‌جا که با متعهدشدن سر یاری ندارم، وعده‌ای هم نمی‌توانم داد که قطعاً شماره‌های بعد در راه باشد... و بگذرم؛ آمدم این یک کلمه را بگویم که مقدمه پیچید لای دست و پا: از نشانه‌های حماقت کثرت استفاده از صفت‌های عالی است: بزرگ‌ترین، تلخ‌ترین، پیچیده‌ترین، باهوش‌ترین، سخت‌ترین، شایسته‌ترین، پیش‌رفته‌ترین و بگیر تا آخر.

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

ببین قضیه مثل یک بازی شطرنج است؛ کسانی مثل رومن رولان مقیدند که از اولین حرکت تا کیش و مات آخر را دقیق و جامع و بی کم و کاست ثبت کنند. حتا حرکت‌های جایگزین احتمالی، حتا دست-به-مهره‌ها، حتا رطوبت سر انگشتان وقتی که مثلاً فیل برداشته‌شده که دو خانه آن طرف‌تر برود و فرضاً این وسط نوک ناخنی هم تصادفاً به اسب بغلی اصابت کرده؛ همه و همه با تمام جزئیات‌شان. اما این رفیق ما کارش این طور است که چهار تا مهره را انتخاب می‌کند و با یک ترکیبی ناگهان می‌گذارد وسط صفحه و یک موقعیت خلق‌الساعه می‌سازد؛ می‌نشاندت به تماشای بازی و سه-چهار حرکت را نشانت می‌دهد؛ بعد با لبخند موذیانه‌اش مهره‌ها را جابه‌جا می‌کند، جای سیاه و سفید را عوض می‌کند، جر می‌زند، سرباز را مثل وزیر و فیل را مثل اسب تکان می‌دهد تا نهایتاً یک موقعیت جدید می‌سازد و باز همان داستان. بعد درست وقتی که منتظر آن کیش و مات آخری می‌بینی ناگهان با پررویی تمام می‌آید وسط صفحه و مثل داور کشتی دست یک طرف را که دلش می‌خواهد بالا می‌گیرد و بازی را تمام می‌کند.
در ذهن من تصویر رومن رولان یک بنده خالص مؤمن معصوم و نگران است، که پشت میزش نشسته و برای بار هفتصد و چهل و پنجم توصیف رنگ لب‌های فلان شخصیت حاشیه‌ای هنگام بوسیدن را پاک‌نویس می‌کند و باز دلش بی‌قرار است که مبادا وظیفه‌اش را ادا نکرده باشد. در حالی که کوندرا خدای موذی و لاابالی پوزخند-به-لبی است که گوشه‌ی کافه نشسته و با یک دست گیلاسش را گرفته با آن دست هم سیگار و قلم را با هم، و بین پک‌زدن‌هایش ضمناً بی‌باکانه آدم‌هایش را هم از ژنو به پراگ و از پراگ به پاریس می‌برد، و می‌کشد و زنده می‌کند. یحیی و یمیت فإذا قضی أمراً فإنما یقول له کن فیکون.

البته با کمی تصرف، این‌ها را هم همان‌شب به ساندرا گفتم؛ بعد از این که لیوان هات‌چاکلیت را برایم آورد و قبل از این که لبم به لبش -یعنی لب لیوان- برسد. آن وقت آلکسا توی ترافیک مانده بود و هنوز نرسیده بود.

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

مثل خدا ایستاده است آن بالا و نه‌تنها شخصیت‌ها که خواننده را هم به بازی گرفته. به قول تو یک فصل تماماً بی‌ربط به داستان را گذاشته آن وسط. شروع می‌کند و تو هی می‌خوانی و می‌خوانی و حرص می‌خوری که این‌ها چه ربطی دارد به ماجرای اصلی؛ گاهی شاید ورق می‌زنی ببینی چقدر به آخر فصل مانده و نگرانش می‌شوی که چطور می‌خواهد ربطش دهد به تم اصلی در این فرصت کم؛ اما او همچنان بی‌خیال کرمش را می‌ریزد و خیره‌سرانه و سر صبر قصه را کش می‌دهد. بعد برای این‌که نشانت دهد که همه‌کاره است؛ ظرف سه خط آخر صفحه‌ی آخر، کل فصل را وصل می‌کند به باقی داستان. یعنی: "چیه؟ نگران ربطش به باقی رمان بودی؟‌ بیا!" و به ریش همه‌مان می‌خندد؛ انگار همه را به مسخره گرفته. این‌جا آلکسا گفت: یا بهتر، با همه تفریح می‌کند.
این‌ها را به ساندرا می‌گفتم دیشب؛ در مورد کوندرا و جاودانگی؛ وقتی لیوان هات‌چاکلیت دستم بود و آخرین جرعه‌هایش را سر می‌خواستم کشید.
همه‌ی داستان به خاطر ترس از چهارتا چروک بود. وسط پیشانی، کناره‌ی زیرین چشم‌ها، دور لب‌ها و شاید چاله‌های روی گونه. حالا بگو از چهارتا بیش‌تر؛ مگر فرقی هم می‌کند؟ مثلاً چهارتا یا هشت تا یا حتا پانزده‌تا؟ مهم همین‌ است که چهار یا هشت یا پانزده یا هر عدد دیگری که این‌جا بگذاری نشانه‌ی قلت است. نشانه‌ی هیچ و پوچ و حقیر بودن و ثمن بخس است در برابر آن‌ همه خنده‌ها که قورت دادی؛ آن همه اخم‌ها که ایستادی در برابرشان و نگذاشتی بیاویزند به پیشانی‌ات؛ آن همه ژست‌های زیبای دلبرانه که هیچ‌وقت راه ندادی به‌ صورتت و آن همه زحمت بی‌هوده -و حالا می‌بینی؟ حتا بی‌حاصل- که کشیدی در مسابقه‌ی طناب‌کشی با ابروها که وقت تعجب می‌خواستند بروند بالا و تا جا دارد دور شوند از روی چشم‌ها. و نگو نمی‌دانستی که چشم‌ها هم چه دوست داشتند که به این بهانه هم که شده گاهی درشت‌تر شوند و سفیدی‌شان نه فقط در حاشیه‌ی طرفین سیاهی، که تمام چهار جهتش را پرکند؛ که سیاهی چشم، نه فقط وسط سفیدی، که قلب سفیدی، که در میان سینه‌ی سفیدی باشد.
همه‌ی این‌ها به خاطر همان بیش و کم چهارتا چروک بود که بالاخره‌ هم آمدنی بودند، و مگر نمی‌دانستی که دیر یا زود می‌آیند؟
آدم های تک-تئوری همیشه خوشحال‌اند. فرقی نمی‌کند که تقدیر و مشیت الاهی باشد یا جبر تاریخ، یا کار استکبار و عوامل داخلی، یا ظلم تاریخی مردسالاری، یا کار انگلیسی‌ها و توطئه‌ی صهیونیست‌ها یا خرابکاری احمدی‌نژاد یا درآمدهای بادآورده نفتی، یا فرهنگ استبدادی، یا تکامل داروینی و انتخاب طبیعی، یا عقده‌ی ادیپ، یا هر کوفت دیگر. مهم این است که هرچه سؤال و تردید را از این طرف می‌ریزی و از آن طرف جواب آماده بیرون می‌آید؛ و بعد می‌توانی شب‌ها راحت بخوابی.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

کوت-آو-د-دی

ابولهول دست‌هایش را گذاشته بود دو طرف چانه‌اش و با سر پایین زل زده بود به کی‌برد و جست‌وخیز پیغام اسکرین-سیور خبر می‌داد که زمانی دراز در همین حال گذشته‌است. من سرم به کار خودم بود که زیرچشمی دیدم بنگالی شال و کلاه کرده از کنارم رد شد. بی آن که سر برگردانم منتظر شدم که صدای خداحافظی‌اش -مثل همیشه در آستانه‌ی در- بلند شود... که نشد؛ ایستاده بود جلوی مانیتور ابولهول و پیغام ابلهانه‌‌ی اسکرین سیور را متفکرانه نظاره می‌کرد؛ چیزی نظیر این‌ که:"اگر می‌خواهی نتیجه جدیدی بگیری کاری تازه بکن چون اگر کارهای قبلی را تکرار کنی، همان نتیجه تکرار می‌شود." ابولهول جزو آن ژانر آدم‌ها است که با این جور کوت‌-آو-د-دی‌ها زندگی می‌کنند، انرژی می‌گیرند، به هم هدیه می‌دهند و برای دیگران فروارد می‌کنند. چه ایمیل‌ها از ابولهول که ناخوانده راهی آرشیو کردم به‌محض دیدن سابجکت کوت-آو-د-دی.
زن بنگالی که دم در منظرش بود راه افتاد و آمد داخل تا بالاسر نعش سر به زیر ابولهول به هوای این‌ که ببیند قضیه چیست، و با همین تجمع نگاه‌ها بالاخره ابوالهول از خلسه بیرون آمد و سر بلند کرد که ببیند چرا دورش جمع‌شده‌اند. بنگالی لبخند زد و گفت: داشتم پیغام اسکرین-سیورت را می‌خواندم. من یک ورژن مشابه این را دوست دارم که نمی‌دانم چه کسی گفته، اما جالب‌تر است؛ می‌گوید:‌ "هر روز یا هر هفته یک کار تازه را امتحان کنید". من همان‌طور رو به مانیتور، نیشم باز شد و فکر خرابم پی‌گیر عواقب عمل به این جمله بود که بلافاصله صدای زن بنگالی را شنیدم: به‌نظر من اصلاً جمله صحیحی نیست. مثلاً تو هر هفته باید یک زن جدید را امتحان کنی؟
برگشتم که در خنده‌ام بقیه را هم سهیم کنم که دیدم هیچ‌کس نمی‌خندد. بنگالی پشیمان و با لحن حق به جانب مقابل ابروهای گره‌خورده و پیشانی چروک زنش ایستاده بود و توضیح می‌داد:‌ من که نگفتم در مورد همه‌ی چیزها این جمله درست است.
خنده‌ی تک‌صدای بی‌مزه‌ی من یخ را آب نکرد و با اوقات تلخ راه افتادند به سمت در. دوباره برگشتم رو به مانیتور بدون نیش باز و با زنهاری در ذهن که یادم باشد مبادا هرگز با بنگالی شوخی کنم.

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

فرض‌کن ایستاده‌ای داخل آسانسور، یا روی پله‌برقی روشن، آن وقت معنی دارد که سر صبر و بدون عجله فکرکنی که باید دکمه‌ی کدام طبقه را فشار داد و کجا پیاده شد؟
احساس گذر زمان یک همچین چیزی می‌شود وقتی سن آدم به اطراف سی سال می‌رسد.

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

مهاجرت: وقتی در مورد پدر و مادر و دوستان قدیمی فعل ماضی به‌کار ببری، بدون این‌که مرده باشند.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

ریسرچ کردنم شده مثل شعر گفتن. تمام هفته را خیره و خمیازه‌کش می‌نشینم مقابل مانیتور و وقت می‌گذرانم. گودر و جیمیل سهم چشم‌ها است و هدفون سهم گوش‌ها -از لئوناردکوهن -دام ظلّه- بگیر تا بیتلز و شجریان و نانسی‌عجرم و هرچه دم دست برسد حتا-. نشخوار کردن تکه‌های رمان دیشبی -و این آخری‌ها فکر کردن به ایمیل‌های دیروز و جواب‌دادن دوباره- هم سهم مغز می‌شود. و این‌همه در حالی که پی دی اف سفید دائم بدون اضافه‌شدن هیچ کلمه‌ای در لِی‌تک کامپایل می‌شود با کنترل-شیفت-اف5 و کنترل-شیفت-اف5 و کنترل-شیفت-اف5، مثل منقارزدن بی‌حاصل دارکوبی پیر به تنه‌ی درخت مصنوعی سیمانی...
بعد دسترنج این خلسه‌ی خل‌وضعانه این می‌شود که آخر هفته که ملت در حال گردش‌اند، یا آخرین ساعت جمعه شب که همه تا دماغ عرق‌خورده‌اند و دست در گردن هم می‌رقصند، ظرف چند ساعت ایده‌‌های ‌خلاقانه هجوم می‌آورد؛ و آن‌قدر با شتاب که می‌ترسم به سرعت تایپ کردنم نرسد و بخارشود و فرارکند. و پی‌دی‌اف خالی ناگهان به اندازه‌ی یک هفته پر می‌شود.
و آن‌وقت رفته‌رفته دارم عادت می‌کنم به این‌که حرص نخورم و لبم را گاز نگیرم و عذاب وجدان نکشم در طول روزهای سترون و بی‌حاصل هفته که وقت تلف می‌کنم؛ چون باید وقت سرودن برسد...

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

توی سالن ورزشی دانشگاه واکسن آنفولانزای خوکی می‌زنند، اما صف است. صف طولانی چندصد نفری تا دو-سه طبقه؛ و من می‌ترسم از صف. ایستادن در صف کابوس من است، و شاید کابوس همه‌ی بچه‌های این نسل که در سال‌های حماسه‌ی صف‌ها بزرگ شدند؛ صف نونوایی سر کوچه، صف اون یکی نونوایی، صف همه‌ی نونوایی‌های محله وقتی که شام نونی داریم، صف شیر، صف گوشت، صف سبزی، صف سوزن-نخ، صف لباس زیر، صف بانک، صف رأی، صف نذری، صف ناهار، صف صبح‌گاه مدرسه، صف جلوی حوزه‌ی امتحان نهایی، صف نظام وظیفه... و اووووه. کله‌ام را که هم بزنی هر تکه تفاله‌ای که رو می‌آید، یک روز توی یک صفی ته‌نشین شده...
خلاصه واکسن صفی بود و من ترجیح می‌دادم بمیرم به جای نفس‌کشیدن در آن فضای نوستالژیک کابوسناک؛ شاهد مثالش هم زود رسید به برکت بازخوانی چند شب پیش‌اش از جاودانگی کوندرا: پدر اگنس که ترجیح می‌داد در کشتی بماند و غرق شود، به جای آن که لای گله‌ی جمعیت رم‌کرده‌ی وحشی دنبال قایق نجات سگ‌دو بزند...

این طور بود که دستمال کاغذی را دستم گرفته بودم که رطوبت سرانگشت‌هایم به اُرگی ویروس‌ها و چربی‌ها و رطوبت‌های روی دسته‌ی در نپیوندد. خودم هم به خنده‌ می‌افتادم حتا؛ از دن‌کیشوت ایستاده رو به آسیاب بادی با سینه‌ی ستبر و سلاح دستمال کاغذی در دست...
این‌جا بود که دوست نوجوان، سان‌گلس، عینک دودی‌اش را زد بالا و از روی دماغ گذاشت روی پیشانی‌اش: "واتز ویث یو؟ جریان این دستمال کاغذی چیه؟" گفتم این هم یه جور دفاع در برابر آنفولانزای خوکی است؛ روش جای‌گزین به جای واکسن‌زدن. تو فکرکن در حکم کاندوم به جای خوردن قرص؛ ضریب اطمینانش هم بالاتر است...

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

«... یه پستی نوشته بودم در مورد عدم و کسانی که نیستند و نامی ندارند. حالا یه پستی هم باید بنویسم در مورد گمنام‌هایی که سال‌ها بعد نام پیدا می کنند و ضمیرهایی که مدت‌ها بعد تبدیل می‌شوند به اسم.»
--از ایمیل اخیرم به یک دوست؛ بدون هرگونه فلان

عوضی و نامرد و احمقانه، و شوخ

باید میلان کوندرای وجودت بیدار باشد که بفهمی که زندگی در عین عوضی و نامرد و احمقانه بودن، شوخ هم هست. ساعت یک بامداد، درست وقتی که رفیق همراهت بعد از چند سال چمدان را می‌بندد که ترکت کند، تلفن زنگ می‌زند و دوستی که امید داشتید فردا دعوتش کنید تا حرف‌های‌تان را بشنود و وساطتی بکند از آن طرف می‌گوید که از رفیق‌اش جداشده و چمدان به دست در حال ترک خانه است.
این‌جاست که وسط آن آشوب و قشقرق و فشار خونِ به‌خدارسیده، پقی باید زد زیر خنده و بلند بلند ادامه‌اش داد و عجالتاً رخت و لباس‌ها را همان‌طور پخش کف اتاق رهاکرد و باقی برنامه را تا فردا به تأخیر انداخت و دعوت‌شان کرد که بیایند تا همگی با هم چیزی بنوشید و تا هنوز از چاوشان بانگی برنیامده، لختی به ریش روزگار دلقک بخندید.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

سرود برای آن کس که گریه می کرد

نشسته بود روی صندلی کناری و گریه می کرد. اول با گزیدن و جویدن لب ها و فرودادن بغضی که عصاره اش دوباره بالا می زد و می تراوید از چشم؛ بعد مویه کنان و با صدایی روان و آرام، و آخر هم با هق هق و های های. از ذهنم می گذشت که باید کاری بکنم یا چیزی بگویم؛ "حالتون خوبه؟"، "به کمک احتیاج دارید؟"؛ "مشکلی پیش اومده؟"؛ یا شاید: "کاری از دست من بر میاد؟". ولی هیچ کدام جفت لب و زبانم نمی شد؛ مثل کلمه ی ناجور صیقل نخورده ای در وسط شعر که وزن و طنین و تصویر را خراب کند، نمی برازید به موقعیت.
دست هایش به تقلا افتاد؛ دیدم دستمال کاغذی دستش آب رفته و شرحه شرحه شده از فرطِ تر شدن... و یافتم کلمه ای را که باید در این جای شعر می نشست؛ دستمال کاغذی نو را از جیبم در آوردم و گرفتم طرفش؛ بدون هیچ کلمه ای. دستمال را گرفت، خیسی چشمش برق خوشحالانه ای زد و تشکری کرد؛ بعد از سر گرفت دنباله ی گریه را.

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

لحظه ای هست بعد از مهاجرت که دوربین را داخل کمد می گذاری و وسوسه اش از سرت می افتد و دست می کشی از عکس گرفتن؛ دانسته ای که دیگر قرار نیست جایی بروی که این عکس ها خاطره هایت باشند.

hommage to nonbeing

باید ستایشی نوشت برای عشق های نورزیده، نگاه های دزدیده، حرف های نزده، و زندگی های نکرده. برای آن هایی که صورت شان را از یاد برده ایم و خاطره ی شان تنها حسرت حرف های نگفته و معاشرت های نکرده است؛ برای آن ها که چهار میز آن طرف تر در بار نشسته بودند و از دور تنها به هم لبخندی زدیم و آن لبخند ماسید به دهانمان به هیأت بوسه ای ناکام؛ برای آن ها که در قطار دیدیم و نگاهمان حتّا در نگاهشان گره خورد برای ثانیه ای و بعد آن ثانیه گم شد لای قطار ساعت ها و روزها و سال ها؛ برای آن ها که دیدیم و نگاه نکردیم؛ و برای کسانی که حتّا ندیدیم؛ برای آن ها که شماره صندلی شان در هواپیما کنارمان نیفتاد؛ برای آن ها که در قطار و اتوبوس، در کلیسا و در سالن تئاتر نشسته بودند و ما خواب ماندیم و جاماندیم و هرگز ندیدیمشان.
حتّا برای آن ها که لای کتابها و شعرها و نگاتیوها گرفتار شدند و هرگز فرصت نیافتند پایشان را بیرون بگذارند و وجود داشته باشند. برای کریستینای آقای آلن و سوزان آقای کوهن و اگنس آقای کوندرا و کلاریسای خانم وولف. و حتّا آن ها که همان لای کتاب و نگاتیو هم آنقدر به وجود نیامدند که نامی داشته باشند و پایشان را از پاراگراف شان دورتر بگذراند؛ برای آن زنی که توی ایستگاه در قاب پنجره بخارگرفته ی قطارِ رو به رو چشم در چشمِ فِرِد آقای هاینریش بل -رضوان الله علیه- دوخت و ثانیه ای بعد که قطارها در خلاف جهت هم به راه افتادند دیگر نبود.
حتّا برای آن ها در صفحه های پاره شده و دور انداخته شده و سکانس های حذف شده زیستند؛ و حتّا آن ها که هرگز به ذهن هیچ نویسنده و شاعر و فیلمنامه نویسی نیامدند...
گاهی باید آرام گرفت و مثل ساحلِ افتاده زیر آفتاب درازکشید و خاک پاشید به دهان آن موجِ زخود رفته ی تیزخرامیده که چموشانه دعوت به بودن می کند؛ فاتحه ای باید فرستاد به روح مرحوم دکارت و دستگاه فکرکردن را از برق کشید و پرواز کرد در کرانه های نابودگی و از هیچ ها لذت برد و در ستایش عدم سرود.

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

Part Two: Soul and Body

رفته بودم برای کاری به دانشکده ی پزشکی و در سرسرا زوجی را دیدم که میان آن همه اسکلت و ماکت و عصا و ویلچیر و پوسترهای هشدار آنفولانزای هفت-سرِ مردم-کُش، و بی توجه به بیمارهای زنده ی در رفت و آمد و بیمارهای سابق درازکشیده بر سنگ های سرد -که از قضا احتمالاً دقایقی قبل به اتفاق هم چاقو در گوشتشان کرده بودند- بزاق در بزاق یکدیگر به نوشیدن بوسه ای طولانی مشغول بودند با چشم هایی نیمه بسته و گونه هایی که به دلیل مشغول بودن لب ها تمام بار تبسم را بر دوش می کشید و زیر این بار گود افتاده بود.
یاد حرفی افتادم که یک بار شنیدم در ایران از یک آدم سنتی -و البته در نوع خودش باهوش به خاطر این کشف- که می گفت دوست ندارد دختر یا پسرش را به همسری پزشک بدهد چون «درس هایی که می خوانند خیلی مسایل را برای شان عادی می کند» و آن «باحیایی لازم» را از دست می دهند.
و این جاست که آدم ها دو دسته می شوند؛ یک گروه آن ها که وسط سرسرای دانشکده یا خیابان به تبادل بوسه و باکتری مشغول می شوند و هنگام معاشقه چراغ را روشن می گذارند و ملحفه را کنار می زنند و درس بدن می خوانند و «باحیایی لازم» شان را برباد می دهند؛ و یک گروه که در شعرشان بیش از چشم و ابرو اشاره دیگری به بدن نمی شود، درس های پزشکی مورمورشان می کند و در حمام چشم های شان را درویش می کنند تا با «با حیایی لازم» را از آینه های داد و ستد سر به مهر باز آورند.

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

دیسکلیمر

موضوع وجود رابطه (اعم افلاطونی و غیر آن) و یا عدم آن، بین نوشته های اینجا و واقعیت های بیرونی مسأله ای کاملاً خصوصی است؛ هرگونه شباهتی ممکن است کاملاً حساب شده و یا برعکس، کاملاً تصادفی باشد.
روی آسمان لندن بودم به سمت تهران بعد از یک سال، و در نبود سیستم سرگرمی داخلِ پرواز چشم هایم را فرستاده بودم لای سطرهای Jacob's Room ویرجینیا ولف پی نخود سیاه. ولی گوش ها چموشی می کردند و ذهن فضولم مدام می رفت روی فرکانس های دوروبر. عربده های اعصاب-خراش یک نوگل باغ زندگی در ردیف جلو؛ جدال دیپلماتیک دو مسافر در دوردست که هر دو مطمئن بودند در بهترین جای کالیفرنیا زندگی می کنند و صدایشان -تصادفاً- آن قدر بلند بود که موضوع را به اطلاع من هم برساند؛ دخترک ردیف پشتی که از ونکوور آمده بود و داشت سر صحبت را باز می کرد با پسرک دو صندلی دورتر که فارسی را به دشواری و با لهجه غلیظ بریتانیایی حرف می زد و توضیح می داد که برای اولین بار در زندگی به ایران سفر می کند. و بعد دنباله خنده دار مکالمه ای که یک طرفش می خواست تسلطش بر انگلیسی را ثابت کند و دیگری به فارسی و هر دو به یک اندازه ناکام.
ناگهان صدای داد و فریادی از ردیف های جلوتر بلندشد و بلافاصله قلبم به لگدپراندن افتاد. ضربه هایش را کاملاً حس می کردم در رگ های شقیقه ها و چشم هایم. اضطراب با سرعت خنده آوری گلویم را چنگ انداخته بود. مهماندار سورمه ای پوش ایران-اِیر و مسافر دو ردیف جلوتر گلاویز الفاظ یکدیگر بودند و جواب دعوت به آرامش این بود که :"بذار جواب حرفی که زد رو بشنوه، بعد" و این را مهماندار می گفت.
کتاب را و چشم هایم را بستم که آرام شوم. زل زدم به سیاهی بی نهایت پشت پلک ها و بعد قهقه ای عصبی در مغزم پیچید از این شور هولناکی که به دلم افتاده بود ناگهان از شنیدن صدای دعوایی که خوراک هر سه وعده روز تهران بود همیشه. حافظه ی کوتاه-مدت معصومانه می گفت یک سال است صدای دادزدن هیچ آدم خشمگینی را نشنیده و حافظه بلندمدت چندش-آورانه نیشخند می زد که به وطن خوش آمدی. عضلاتم منقبض شده بود از ترسشان. از ترس همه ی حافظه های بلندمدت.

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

سیب رازی است، گوجه سبز رازی است، انگور رازی است...

نوشته بود از دانه های انار و یاقوت های انگور؛ و چه خاطره دوری را می مانست برای من. یعنی این صحنه از زندگی ات قیچی می شود که بنشینی روی تخت و کاسه انار دانه کرده را نمک بزنی و قاشق-قاشق به دهان بریزی. یا روی ترش گوجه سبز نمک زده ای را ببوسی و بعد گاز بگیری و جای دندان هایت را روی تنش نگاه کنی. حداکثر شاید خاطره اش -اگر هنوز تازه باشد- بتواند دهانت را آبی بیاندازد. هر دانه ی انار خشک و بی رنگ و بو دو دلار است؛ دیگر صددانه یاقوت دسته به دسته ای که از فرط سیرآب بودن چشم در چشمت بدرخشند و چشمک بزنند و در گوشت "بیا منو بخور" نجواکنند، وجود خارجی ندارند. گوجه سبز تعریف-نشده است و انجیر افسانه ای است. آن وقت این یعنی پستی نخواهی داشت در وبلاگت هرگز که حرف از این ها بزند و اگر بنویسی هم ادایش را درآورده ای. باید از هات-داگ و سوپ فوری لیپتون بنویسی یا حداکثر آش با کلم بروکلی یا قرمه سبزی با سبزی خشک-کرده ی وارداتی، و تازه اگر آبروداری کنی و اسم سابوی و مک دونالد -لعنت الله علیهما- را نیاوری.
این طور می شود که همین انارها، همین گوجه سبزها و انگورهای یاقوتی گوش زندگی را می گیرند و می پیچانندش روی یک موج دیگر که میوه هایش از لغتنامه ای دیگرند و وبلاگ هایش از دنیایی دیگرتر.

--یکی از ایمیل های اخیرم، پر از تصرف و بدون تلخیص.

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

فرق است بین تاریکی با تاریکی. بین اولین قدم های صبح بر برف باکره ای که هنوز هیچ لکی روی تنش نیفتاده (اغماض کن از جای پای کوچک خرگوش ها در گوشه و کنار که خود برف هم بعید است به دل گرفته باشدشان) با برف آش و لاش بعد از غروب که هر کس در راه خانه اش لگدی به آن پرانده است. بین بوی سبک هوای صبح و خستگی سنگین نفس های غروب. بین ذوق دیدن زن و مرد جوان چینیِ لبخند-و-سلام-به-لب در اتوبوس صبح و هول دیدن مرد عبوس بی خانمان در اتوبوس شب با کیسه پر از زباله و چشمان خیره مانده به ناکجا. فرق است بین تاریکی ها، هرچند حتّی تعداد فوتون های شان با هم برابر باشد.

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

من هواک، آه من هواک

دختر عرب گفت که حرفی دارد، برای چند ثانیه.
من امّا چشمم درگیر چشمانش بود؛ قبل از آن که حرفش را بشنوم و حتی قبل از آن که نگاهش کنم. چشم های درشتش رام رام شده بود. بیش و کمی هم حیای خاورمیانه ای در خیسی چشمش می رفت و می آمد، چون رقص آب بر سقف، از انعکاس تابش خورشید (به قول آن مرحوم). انگار پلک ها و سیاهی دل چشم را در مشت گرفته بود که آرام باشند و دو-دو نزنند.
چشم هایش همیشه اثباتی بود بر آن تئوری باستانی که راز بینایی را در اشعه ای می داند که از چشم ها می تابد. این بار امّا آن تئوری به افسانه ها پیوسته بود. نفرینی فرستادم به همه تئوری های نور-هم موج و هم ذره- که از شیطنت آن چشم ها جز کورسویی باقی نگذاشته بودند.

خنده اما بی اختیار می آمد هنوز و می ریخت روی صورتش، هنوز تن نداده بود به سلطه اش، انگار. قورتش می داد، ولی باز دزدانه و پاورچین می آمد و لبریز می کرد لب هایش را پیش از آن که دوباره بلعیده شود.

گفت: از فیس بوکم حذف ات کرده ام. برداشت بدی نکنی، تصمیم در مورد فرد تو نبوده، کلاَ همه ی مردها و پسرهای فیس بوکم را پاک کرده ام، جز یکی دو نفر استادها و پسرعموهایم.
جمله ای ساختم -با شتاب- که نه، جای نگرانی نیست و درک می کنم و احترام می گذارم به تصمیم و بینش جدیدت.
نگاهش هنوز سنگین بود، امّا؛ انگار باورش نشده باشد. گفتم: تجربه معنوی رمضان است؟ و خندیدم،
قفل باز شد دوباره و صورتش پر شد از تکه های خنده. گفت: نه، موضوع رمضان نیست، اصلاً. زود گفتم: پس تبریک می گم پیشاپیش.
این بار موج خنده سیل آسا شد، شاید به این خاطر که دستش را خوانده بودم. چشم هایش هم انگار یادشان رفته باشد، خندیدند و دوباره تابیدند آن شعاع مرموز را. گفت: امّا خواهش می کنم بین خودمان باشد. گفتم: حتماً. گفت: مطمئن باشم؟ این بار دو بار گفتم: حتماً، حتماً.
تمام شد. باید می رفت.
یاد پسر ساده دل آمریکایی افتادم که دلش را به او بسته بود مدت ها و گاه با من در میان می گذاشت قصه اش را. یک بار از من پرسید که به نظر من آیا مسلمان نبودن و عرب نبودن و آمریکایی بودنش مانع بزرگی است در برابر عشق به دختر عرب فلسطینی که حجاب به سر می کند و نماز می خواند و روزه می گیرد. «الکل و پورک هم هست ولی خیلی مشکل بزرگی نیستند، چون من هم می تونم بذارم کنار هر دو رو».
چه باید جواب می دادم؟

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

وقتی اولین بار من با ناخودآگاهِ محترمِ تازه-از-ایران-آمده به تئاتر دیدن رفتیم و آن چه بین ما گذشت

تئاتر به جایی رسیده بود که می دانستم الآن باید جک دست گویندِلن رو بگیره و جلوش زانو بزنه، ولی ناخودآگاه محترم انکار می کرد و کرکری می خواند که: خر نشو، معلومه که نمی گیره، ببین کی گفتم بهت.
نزدیکش که شد، ناخودآگاه پوزخندی زد به زودباوری من و باز گفت که: نمی گیره، احمق جان، نمی گیره، حالا ببین. نزدیک تر که شد و دستش رو جلو آورد، ناخودآگاه محترم گفت آخه چقدر ساده ای تو، ممکنه دستش رو فقط تا نزدیک دست دختره بیاره، یا روشون رو برگردونن یا فقط آستین دختره رو بگیره. اما لمس دست بین زن و مرد هنرپیشه؟ مگه میشه؟ دهنشون رو سرویس می کنن.
امّا دیدم که گرفت ناگهان. ناخودآگاه تا چند ثانیه هنوز باورش نشده بود و زیر بار نمی رفت و تقلّا می کرد. می گفت: خوب نگاه کن، لابد دستکش دستشونه، شاید خطای دیده، شاید دستکش توری باشه، شاید دست دختره مصنوعیه، حتماً یه کاسه ای زیر نیم کاسه س.
اما هیچ کدام نبود. دست های جک و گویندلون کاملاً برهنه در هم آمیخته بودند زیر نور پروجکتورها و جلوی چشم بی تفاوت صدها نفر تماشاگر در سالن اصلی تئاتر مورفیوس.
چند دقیقه بعد که جک و گویندِلن در حال بوسیدن هم بودند، ناخودآگاه محترم لال و مبهوت نگاه می کرد و دیگر حرفِ اضافی نمی زد.

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

یک روز سرد، یک مؤسسه معتبر تحقیقاتی در آمریکای شمالی

هنوز هوا سرد نیست ولی باد با درخت ها سخت دست به یقه شده؛ دعوا سر این چند تا برگ باقی مانده است که احتمالاً باید تا هفته بعد به خاک بیفتند، برای جلوگیری از آبروریزی جلوی اولین برف سال جدید.
داخل اما آرام آرام است؛ دور تا دور اتاق همه سرمیزها هستند، ساکت و مؤدب. روز میانی هفته است که نه کسالت تعطیلی دیروز، نه قلقلک تعطیلی فردا بهانه ای برای بازیگوشی نمی دهد.
اسمیرنف نشسته و با چشم تحقیر نگاه می کند به مانیتوری که پشت به من است و داخلش را نمی بینم. یک دستش زیر چانه است و انگشت اشاره دست دیگرش چرخک روی ماوس را می چرخاند -مثل تسبیح- و زیر لب ذکر می گوید: دیوث، دیوث،...، و یکی از یکی محکم تر. گمان کنم باز بالاترین می خواند.
آن یکی ایرانی رفته به سرسرای ساختمان برای خوردن ناهار به صرف - به قول رفیقش- دیدزدن دخترها وهنوز برنگشته. طولانی کرده اند قهوه بعد از غذا را با رفقا حتماً از باب اغتنام فرصتی که مثل ابر می گذرد؛ چون شاید هفته بعد دیگر فرصتی نمانده باشد، وقتی سرمای استخوان سوز پر و پا و زیر و زبر که هیچ، وجه و کفّین را هم لای شال و دستکش و پالتو خواهد پوشاند.
بنگالی هم بیرون دارد با زنش اختلاط می کند و مثل همیشه به برکت این زبان مطنطن معلوم نیست الآن عصبانی و در حال دعوا است یا حرف عاشقانه می زند.
ابوالهول -رفیق مصری- بعد از رمضان، این بار مشغول روزه مستحب مؤکد ماه شوال است که می گفت به قول امام شافعی -یا یکی دیگر در همان مراتب- معادل روزه تمام سال است. از باب دوچندان کردن ثوابش هم هدفون-به-گوش در حال شنیدن قرائت قرآن روزانه است و در عین حال برای اسراف نشدن وقت (یا شاید هم سرریزنکردن ثواب)، روی مانیتور ورق بازی می کند با سولیتر ویندوز.
کمی آن طرف تر هم، زنده یاد مایکل جکسن عربده می زند در گوش دختر ویتنامی (بله، تنها عربده است که می ماند) از طریق هدفونی که برای او هدفون است، اما برای من آمپلی فایر. روی مانیتورش هم فیس بوک باز است و بساط لایک و کامنت و عکس برد پیت.
آن وقت من هم وسط این سیرک پژوهی، نشسته ام و گودر تلاوت می کنم و نوک انگشت اشاره ام تقریباً پوست انداخته از بس که کلیک کرده ام و چرخک را چرخانده ام. در عین حال حتماً روشن شد که گاه و بیگاه هم نگاه دزدکی ام را می چرخانم در اتاق و می اندیشم به اراجیفی که می خواهم بنویسم در پست بعدی. و این چنین است بوی ماه سپتامبر، ماه مدرسه، در مشام ما.

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

من حماقت مشترکم، مرا تکرارکن

مردک بنگالی پیتزا سفارش داده برای مهمانی شروع سال تحصیلی. می گوید پیتزای حلال سفارش دادم از مغازه پاکستانی مرکز شهر. ایرانی تازه وارد چشمانش برق می زند و شروع می کند به متلک گفتن: مگه پیتزا رو هم سر می برند؟ بنگالی متلک را نمی فهمد و مثل روبات توضیح می دهد که: نه، یعنی سوسیس یا مواد گوشتی دیگرش از گوشت حلال درست شده. تازه وارد ول کن نیست، این بار به فارسی می گوید: گفتم چرا خوشمزه نیست، من دنبال غذای حرومم همیشه که خوشمزه باشه. دختر ایرانی می گوید: پپرونی ها که حلال نبود. تازه وارد جواب می دهد: همون پس، دیدم یه کمی خوشمزه س. بنگالی غیرتی می شود و تکرار می کند: نه، پیتزاها حلال بودند همه. پپرونی ها هم حلال بود. تازه وارد با پررویی دو باره می گوید: پس بگو، دیدم که خیلی هم خوشمزه نبود. اریب نگاهش می کنم. کرمی از دلم می گذرد که یک بار دیگر بگویم حلال نبود ببینم دوباره نظرش راجع به مزه عوض می شود یا نه.
دختر ایرانی یواش و به فارسی به من می گوید: اونجایی که می گه من رفتم. طرف اگر بپرسی می گه بیکن حلال هم داریم. تازه وارد دوباره سوژه پیدا می کند و رو می کند به بنگالی: بیکن حلال هم داره این مغازه هه؟ و نیشش را دوباره باز می کند. بنگالی انگار تازه می فهمد که مردک تمام مدت به ریشش می خندیده، رویش را بر می گرداند و فرو می رود در مانیتور. تازه وارد، اما، هنوز نفس دارد. رو به دختر ایرانی می گوید: پریروزها دیدم که لوازم آرایش حلال هم تولید شده. بنگالی بر می گردد که توضیح بدهد لوازم آرایش حلال را ولی خنده تازه وارد منصرفش می کند.
همه ساکت می شوند؛ تازه وارد ولی هنوز راضی نشده؛ به بقیه نگاه می کند و دنبال شوخی جدید می گردد در ذهنش. یا شاید دنبال یک نفر که همراهی کند و شمشیر بزند در رکابش در این جنگ مقدس مذهبی تا مگر انتقام یزدگرد سوم را بگیرد از سعد بن ابی وقاص که حالا لابد روحش را حلول کرده می بیند در این فرزند شبه قاره، با سبیل کلفت و کوتاه به جای ریش دراز، و کورتا به عوض دستار و دشداشه. بعد ناگهان چشمش برق می زند، انگار که آس را پیدا کرده باشد؛ بلند می گوید: راستی اسمیرنف حلال هم داریم؟ من طالبم اگر هست. دختر ایرانی بر می گردد رو به مانیتورش، که لبخندش دیده نشود. من هم چشمم را لیز می دهم روی کاغذهایم که شریک جرم نباشم. مردک بنگالی عصبانی بلند می شود و از اتاق بیرون می رود. مردک تازه وارد هنوز چروک خنده است و جفت نیش هایش پیدا است.

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

دود

از نیمه شب گذشته و رسماً بامداد شده است، گرچه هنوز تفاوت فاحشی می کند لیل و نهار. باران می بارد، عین سگ و گربه؛ کتس اند داگز. چراغ های خانه خاموش و بیرون هم تاریک و چشم ها بی خواب؛ موقعیت دستمالی شده تکراری مثل همه فیلم ها و رمان ها. بدبختی مضاعف ما این جا است که در زمانی متولد شده ایم که تمام لحظه های ناب زندگی را قبلاً هزاران نفر کتاب و فیلم کرده اند و فروخته اند و ما مانده ایم محروم حتی از بکارت لحظه ها.
بی خیال. چشم ها را یله می دهم روی لکه نور وسط پنجره. به چراغ آن سوی خیابان که پشت شرشر باران سوسو می زند، و آن چند دانه برگ دور و برش که می لرزند زیر دست و پای قطره ها و لگدهای گاه و بیگاه باد وحشی شده پاییز. هر از چندی که صدای زیرگرفتن باران زیر چرخ های ماشین ها دور می شود، شاید صدای پاشیدن باران به زمین هم بیاید، لا به لای تیک تاک این ساعت بی خستگی، و گرگم به هوای عقربه و آونگ. این باران بیشتر در حکم رطوبت چندش آور پایان معاشقه آسمان و زمین است در آخر ماه عسل تابستانی، و شروع رخوت دراز فصل سرد، در سرزمینی که تداول ایام و جنگ آب و هوا بین جولای و زمستان دست به دست می شود.
بعد، شب که می شود تازه آدم ها زنده می شوند. بازهم این مفهوم را فاحشه کرده اند هنرمندان گرامی از بس که با آن خوابیده اند و تازه جای پول دادن، پولی هم به جیب زده اند با فروختنش به مردم که به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهاییشان تازه شود. اما آدم ها وقتی که می خوابند تازه زنده می شوند. مردک بنگالی، با سؤال های فضولانه اش، رفیق ایرانی-عرب با دوست دختر کبکی و سگ و خرگوششان، دوست از دوستی افتاده ایرانی آن دورتر با تلویزیون 50 اینچ و فول کیبل اچ دی و آن طرف همسایه هندی...، همسایه هندی، زن همسایه هندی. با آن برق چشم هایش نوک آن اندام تراشیده که نزدیک بود دست و پایم را به هم گره بزند بعد از یک عمر دیدن این جنس. نگاه خیره اش را قفل کرده بود روی من و بر نمی داشت. لب و ابرویی تکان دادم به عنوان سلام و راهم را خواستم بگیرم و بروم. اما او لبخند را نگه داشته بود توی آن چاله های گوشه لب ها و نگاهش را کنار نمی کشید که رد شوم. جای نگاهش توی چشمم در حال گر گرفتن بود، و یک چشمم هم در ضمن به خنده از دیدن این صحنه هندی.

صدای آژیر آتش نشانی بلند می شود و با تجاوز به عنفی به گوش ها دور می رود. می خواهم آهی بکشم ولی به دلم می گذرد که آه کشیدن در این وضع بیش از حد مصنوعی و سینمایی است. سیگاری باید گیراند و نشست کنار پنجره و روح همه این آدم ها را احضار کرد لای دود ها و تازه زندگی کرد بین شان وقتی خودشان غرق در خواب اند، و نیستند که مزاحم شوند. اگر این سنسورهای سقفی می گذاشتند؛ اگر این سینه با سیگار آشنا بود؛ اگر ماشین آتش نشانی می گذاشت.

چون دریایی از پولاد و سنگ

اینک موج سنگین گذر زمان است که در من می گذرد.
اینک موج سنگین گذر زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد.
اینک موج سنگین گذر زمان است که چون دریایی از پولاد و سنگ در من می گذرد.

--احمد شاملو