۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

Shakira

یک ژانر تمام‌عیار؛
یک پارادیم متفاوت زندگی که توش غمگین‌ترین ترانه‌ها رو هم با رقص و شادی می‌خونی؛
و با تمام وجود لبخند می‌زنی، در ‌حالی که اشک توی چشمات جمع‌شده.

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

معصومیت از دست رفته

بلند شد و کاپشنش را تنش کرد؛ لحظه ای تأمل قبل از این که دستکش هایش را بپوشد؛ کیف پولش را درآورد، چند ثانیه توی ذهنش حساب کرد -یا ادای حساب کردن را درآورد- و بعد سه اسکناس بیست دلاری تا نخورده را گرفت به سمتم: بفرمایید.
تشکر کردم و بعد خداحافظی.
مسیر دورشدنش را همان‌طور نشسته با چشم پاییدم. وقتی از نظرم محوشد به ضرباهنگ کفش‌های پاشنه‌بلندش گوش کردم، و وقتی که از شنیدرسم بیرون رفت، بوی عطری که هنوز توی فضا بود... پول‌ را برداشتم.
نیمکره سمت چپی ول نمی‌کرد: احساس تن‌فروشی بعد از تدریس خصوصی. بعد نیمکره سمت راست جواب داد که: ابله یادت رفته چندسال تمام درآمدت از تدریس بوده؟ سمت چپی خندید: ایستادن مقابل کلاس و درس دادن مثل خودنشان دادن هنرپیشه روی صحنه، مثل بازی کردن در فیلم، تدریس خصوصی مثل...
بی‌خیال. تصمیم گرفتم دیگر دنباله‌اش را نگیرم و به همین یک پوزخندی که کاسب شدم قناعت کنم. پول را گذاشتم توی جیبم و راه افتادم به سمت خانه.

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

می‌خواهم چیزی بنویسم اما پیدایش نمی‌کنم. این را به‌جای آن چیز نوشتم که نمی‌توانستمش نوشت.
نمی‌توانم بنویسم، اما می‌توانم بنویسم که نمی‌توانم.

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

نوشتن وبلاگ، یا کلاً نوشتن، حال متوسط می خواهد. با حال خیلی بد یا حال خیلی خوب نمی شود نشست و نوشت. و یکی از بدبختی ها همین است که آدم در نوسان باشد بین حال خیلی خوب و خیلی بد؛ بدون آن که از متوسط عبور کند.

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

Bar and Grill

ماشین با سرنشینان لال‌ از خستگی، در اتوبان اصلی شهر که در ضمن جاده‌ی بین استانی هم هست می‌رفت؛ فرورفته بودم در صندلی عقب با نگاه گم‌شده در خیابان. وقت‌هایی هست که چشم دیگر حوصله‌ی ول گشتن در صحنه‌ی مقابل را ندارد چون به انتظار هیچ چیز چشمگیری نیست؛ تصویرها خودشان می‌آیند و به نوبت می‌رقصند و خودی نشان می‌دهند و می‌روند بی‌آن‌که کسی اعتنایشان کند. آن شب هم از همان وقت‌ها بود.
میله‌ی آهنی و تابلوی نئون ورپریده به سمت خیابان که از مقابلم عبورکرد، ناخودآگاه کلماتش خوانده شد و دوید در مغزم: "بار اند گریل". برای چند لحظه خمیازه چشم‌هایم را بست و ذهنم راه افتاد به سوی جهنم و ارواح خبیث. بله البته؛ حواسم هست به ماجرای جسمانی بودن معاد، ولی از خیالات کوچک و کوتاهی حرف می‌زنم که در حد یک خمیازه می‌آیند و فرصت و حوصله‌ی پاورقی‌های فضل‌فروشانه را ندارند. "بار" اند "گریل"؛ ارواح خبیث می‌گساران بارنشین، به‌سیخ کشیده‌شده و در حال کباب‌شدن، در قعر دوزخ.
صدای رفیق صندلی جلویی از دوزخ برم گرداند به داخل ماشین؛ به راننده -که در ضمن سیگنیفکنت آدرش هم بود- گفت که: "هه هه، بار اند گِرل! بارش دخترهم داره".
تابلوی نئونی نامرد؛ مرا فرستاده بود به جهنم و او را به بهشت.

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

گاهی صبح اول وقت رادیو را روشن می‌کنم و بی‌هدف اضافه‌اش می‌کنم به نویز محیط؛ یعنی به صدای ردشدن تک‌وتوک ماشین‌ها و گاهی خرت‌وخرت و در پی‌اش سوت ترمز اتوبوسی که این نزدیکی‌ها ایستگاه دارد. بعد نگاه می کنم به ساعت؛ در آن حال معنوی و وقت مقدس ده ثانیه نمی‌کشد که خودم را راضی می‌کنم به نیم‌ساعت خواب بیش‌تر و بعد رفته‌رفته چشم هایم گرم می شود.
اگر تلفن لعنتی زنگ نخورد یا آژیر پلیس و آمبولانس یا نعره‌ی آتش‌نشانی بلند نشود؛ و اگر بچه‌ی یک شهروند رهگذر سحرخیز سر راه مهدکودک و درست زیر پنجره‌ی من هوس عرعر در سرش نیفتد، می‌رسم به یکی از آن حالت‌های شیرین بهشتی روی این زمین روسیاه که به هفتاد سال عبادت جن و انس می‌ارزد. آرام‌آرام واقعیت مثل برف جلوی بخاری ذوب می‌شود و شل می‌شود و حل می‌شود در رؤیاهایم. مثل موم می‌آید زیر انگشت‌های خیالات فانتزی. یعنی هرچه واقعیت‌های آفرینش در این نظام احسن الاهی به ما لگد زده‌اند در آن لحظه از پا درمی‌آیند و عاجزانه به سجده می‌افتند پیش پای این فرزند آدم و اذن دخول می‌گیرند برای واردشدن به اوهام شیرین و باب طبع حقیر. بعد خواب‌هایم هم می‌خورد با اراجیفی که از رادیو در می‌آید و می شود معجون دل‌پذیری که به ریش همه واقعیت‌های جدی و عبوس می‌خندد. فرض‌کن مثلاً خواب می‌بینم با عزیزی نشسته ایم دست در آغوش هم و و در میان بوسه و نوازش در مورد اثرات مخرب لکه‌ی نفتی روی اقیانوس و مواضع رییس‌جمهور بحث سنگین می‌کنیم؛ یا در تهران بدون ترافیک -فرض کن یک روز از روزهای عید- پشت ماشین نشسته‌ام و فرمان را به یکدست گرفته‌ام وسط همت، یواش‌کرده‌ام و با راننده تاکسی بغلی استدلال‌های مختلف در مورد بارداری تین‌ایجرها در دهه‌ی اخیر را بررسی می‌کنیم. یا وسط برف و توفان وحشتناکی که پیش‌بینی امروز است، با تی‌شرت نازک و شلوارک رفته‌ام بیرون و با خانم محترمی که با لباس والیبال ساحلی در حال دوی صبح‌گاهی است لبخند رد و بدل می‌کنیم.

این طور است که هر وقت واقعیت زهرش را می‌ریزد و از پس‌اش برنمی‌آیم، بغضم را فرو می‌دهم و در دلم رجز می‌خوانم که "صبرکن شب برسد و چشم‌هایم کمی گرم شود تا نشانت دهم".

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

مناجات پست مدرن

رفیق کارد-به-استخوان-رسیده‌ای را دیدم امشب دم غروب، کنار دریاچه، که رودرروی نسیم مدامی که می‌وزید، هدفون در گوش با صدای لورینا مک-کنیت نماز می‌خواند؛ با سجده‌های کشدار و نگاه‌های نمدار دوخته به ابرهای نارنجی‌شده در افق، و حالتی که محراب آسمان را به فریاد می‌آورد.
چنین کرد با ما این زندگی.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

سنت

تازگی‌ها در خلال خواندن یک رمان آفریقایی فهمیدم که در مذاهب محلی، "نیاکان"، در کنار و همرده "خدایان" محترم و پرستیدنی هستند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

تأملات زبانی: جمله‌ی «بعدی»

در زبانی که ضمیرها بار جنسیت را هم به دوش می‌کشند، بعضی جمله‌ها عمداً زود تمام می‌شوند تا بهانه‌ای باشد برای گفتن جمله‌ی «بعدی»؛ جمله‌ای که طبعاً به جای تکرار اسم شامل یک ضمیر خواهد بود.
آخرین نمونه‌اش را دی‌روز شنیدم:
I have to meet a friend tomorrow. I am gonna meet her at noon for lunch.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

برای کم‌تر دردکشیدن یک راه هم این است که بیش‌تر درد بکشی؛ آن‌قدر درد بکشی که دردکشیدن برایت عادت شود. بگو پوستت کلفت شود؛ بی‌حس شوی، واکسینه شوی. بعد دیگر نمی‌ترساندت. می‌دانی که اگر بدترین حالتِ ممکن هم اتفاق بیفتد؛ اگر همان شومی مرموزی که به مشامت می‌رسد مثل خیلی وقت‌ها به واقعیت بپیوندد؛ اگر همه‌چیز در همان لحظه‌ی آخر -یا فردای لحظه‌ی آخر- به هم‌بریزد؛ نگونسار و سرنگون شود؛ و اگر باز دوباره مجبور باشی از روی سرمشق شکست‌ و بغض‌‌ صفحه‌صفحه سیاه کنی؛... و خلاصه یک قطار از این "اگر"ها پشت سر هم ردیف شوند، دیگر چیز مهمی نیست.
دو روز بعدش نشسته‌ای با لیوان چایت؛ روی تخت به خواندن کتابی، یا بالاسر کی‌برد به نوشتن پست بعدی.
و به حسرت‌های دنیایت یک حسرت جدید هم اضافه می‌شود، وقتی به زن میان‌سالی رسیدی که حرف زدنش جادویت کرد؛ چنان داغ گفت‌وگو ‌شدید که گاه جای‌تان عوض ‌شد و دیگر فرقی نماند بین حرف تو و او؛ وقتی که جمله‌ی بعدی‌ات را او می‌گفت و جمله بعدی تو، جمله‌ی دیگر او بود. انگار فصل بعدی قصه‌ی تو باشد؛ انگار فصل قبلی قصه‌ی او باشی. بعد این‌جاست که یک لحظه برق حسرتی از ذهنت می‌گذرد که کاش زودتر به دنیا آمده بودی، یا دیرتر به دنیا آمده بود؛ کاش در یک جای قصه بودید. کاش امیدی بود که بارانی ببارد یا موجی بیفتد در این دریای آرام دوستی دورادور.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

انحطاط

هوله-به-تن آمده بودم بیرون از حمام؛ ده قدم راه بود تا پشت لپ‌تاپ. به‌پاکردن دمپایی را هم‌زمان با قدم اول و دوم انجام دادم؛ وقت نباید تلف می‌شد. اول ایستاده زل زدم به صفحه؛ بعد نشستم. کورمال-کورمال دست راستم را روی میز چرخاندم به دنبال شانه؛ سی ثانیه ولگردی انگشت‌ها و بعد شانه توی مشتم بود. دور و بر را نگاه کردم؛ تا آینه ده قدم راه بود. وب‌کم را روشن کردم و زل زدم به تصویر خودم؛ شروع‌کردم به شانه‌زدن.

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

یک پیغمبر جدید هم باید بیاید و انذارمان دهد به این عذاب دوزخیان در قعر جهنم که هر روز صدبار ایمیل‌شان را چک می‌کنند و هر روز صدبار می‌بینند که هیچ ‌نامه‌ای ندارند.

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

recursion

از دیگر ویژگی‌های ایرانی‌ها اظهارنظر در مورد ویژگی‌های ایرانی‌ها است.

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

یکی هم باید عقلش می رسید که در کنار فست فود و کلیسا و آرایشگاه و پارک و آبخوری عمومی، و روسپی‌خانه حتا، جایی هم باید درست شود برای رفع این نیاز که آدم برود در آن بنشیند و یک چشم و دل سیر گریه کند. بعد دستمال کاغذی هم باشد که دماغش را بگیرد یا حتا شیر آبی که صورتش را بشوید؛ بعد کتش را تنش کند و برگردد در خیابان به راه رفتنش ادامه دهد.

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

آدم‌ها را از شوخی‌هایشان باید شناخت.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

این روزها دیگر فلسفه خواندن برایم بیش‌تر در حکم تفریح است. به‌جای این‌که به فکر درست و غلط بودن حرف‌ها باشم، بیش‌تر از زیبایی طرز فکر و زوایه نگاه و تقلاکردن و نفس‌نفس زدن‌های نویسنده برای گلاویزشدن با مسأله لذت می‌برم. بگو یک جور نگاه به فلسفه به مثابه اثر هنری. به خاطر همین است که دیگر حرص نمی خورم و رگ گردنم بیرون نمی زند و بی تاب نمی‌شوم؛ فقط می‌خوانم و گاه حظ می‌برم و گاهی حتا چشمم برق می زند از زیبایی‌اش و لبم خمیده می شود تا حد یک لبخند. در چنین وضعی، این‌که بگویی فلان‌جای حرفش غلط است برایم مثل این است که بگویی چرا نقاش به آسمان رنگ قرمز زده، یا چشم‌های طرف را دوبرابر اندازه واقعی کشیده یا آب رودخانه به سمت بالادست می‌رود.

-- از حرف‍هایم در گفت‌وگوی سوم با س.

دن

شاید این را هم بشود گفت که زندگی آدم دو دوره است؛ یک دوره قبل از خواندن دن کیشوت، و یک دوره بعد از خواندنش.

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

دیگر مدت‌ها است که به خوشبختی فکر نمی‌کنم. حتا وقتی کسی از خوشبختی و آرزوهای بزرگ صحبت می‌کند حس می‌کنم که هنوز نوجوان است و بزرگ نشده؛ یا ساده لوح است و قضیه را نفهمیده؛ یا احمق است و قرار نیست هیچ وقت قضیه را بفهمد؛ یا شارلاتان است و فکر می‌کند من هنوز قضیه را نفهمیده‌ام؛ چه می‌دانم، می‌خواهد بلیط بخت‌آزمایی‌اش را بفروشد یا بازاریابی هرمی‌اش را قالبم کند. و اگر هیچ کدام این‌ها نبود حتماً از طرف کلیسای مورمون سرچهارراه یا اوانجلیست دو خیابان پایین‌تر آمده با عیسامسیح و خوشبختی تضمینی. اتفاقاً با این‌ها از همه راحت ترم: "داداش ما خودمون این کاره‌ایم؛ اینا که برای شما فعالیت فرهنگی و هدایت بندگان خداست، ولی برای ما خاطره‌س؛ اتفاقاً من یه پیشنهاد بهتر از این داشتم که خوبه تو هم یه کم روش فکر کنی؛ تضمینش هم بهتره..."

مدت‌هاست که دیگر فهمیده‌ام خوشبختی یک تکنیک هنری مربوط به آخر فیلم‌های هالیوود است؛ یک جور میراث فرهنگی و بخشی از افسانه‌های ملل است؛ خودش بزرگ‌ترین افسانه است.
بعد از نوجوانی و جوانی دوباره رسیده‌ام به کودکی. خوشبختی من همین شادی‌های کوچک و زودگذر و بچه‌گانه است که روی هوا شکارشان می‌کنم و غنیمت‌شان می‌شمارم و روی چشم می‌گذارم. خوشبختی یعنی نشستن و گپ زدن با یک دوست جذاب جدید، یعنی وزیدن باد توی صورت در یک بعد از ظهر بهاری؛ یعنی همان دو ساعتی که می‌نشینی پای فیلم آخر وودی‌آلن؛ یا آخر شب‌های یوسا خواندن. خوشبختی همان لحظه‌ای است که دکمه را می‌زنی که ترانه‌ی تازه‌کشف‌شده دوباره پخش شود؛ یعنی پابلیش‌کردن یک پست خوب و دیدن این که دست به دست می‌چرخد و خوانده می‌شود. خوشبختی یعنی ظهر قورمه سبزی و برنج زعفران‌زده، یعنی عصر تماشای باران از صندلی کنار پنجره؛ خوشبختی یعنی یک کاسه‌ انار.

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

«به طرز ناامیدکننده‌ای زیبا»

زنی آن‌قدر زیبا که در همان لحظات اول دیدار تمام امیدت به این که با او به جایی برسی را می‌بازی؛ آن‌قدر دور به نظر می‌رسد که خیال رسیدن به او همپهلوی غیرممکن است. کلاهت را آرام سرت می‌گذاری و رویت را بر می‌گردانی؛ در را پشت سرت می‌بندی و می‌روی؛ بی آن که امیدی به معجزه‌ بسته باشی.

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

شک‌ندارم روزی می‌رسه که وقتی پدر/مادری به بچه‌ش می‌گه: "اگه دروغ بگی دماغت مثل پینوکیو دراز می‌شه"، بچه بر می‌گرده و به دماغ خود پدر/مادر خیره می‌شه.
به امید آن روز.

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

تأملات ایمیلی

قبول که گرفتن ایمیل طولانی خودش به‌تنهایی آدم را به‌وجد می‌آورد گاهی؛ اما یک نوع حس بالاتر ذوق‌کردن و آب‌شدن قند در دل هم هست ناشی از فهمیدن این که این ایمیل طولانی را خودش چندبار خوانده و ویرایش‌کرده. این که دلهره داشته که چه بنویسد و چگونه و با کدام کلمه. دنبال ویرگول‌های نابه‌جای باقی‌مانده از جمله‌های پاک‌شده، کلمه‌های تکراری از-چشم-افتاده بعد از عوض‌کردن سیاق جمله، و جمله‌های پولیش خورده‌ای که از فرط بازنویسی چندباره برق می‌زنند بگرد.
و همین که این اشتباهات تایپی جامانده‌اند هم خودش باید خوشحالت کند؛ یعنی مفهوم جمله‌ها و این که چه می‌خواسته بگوید مهم بوده؛ یعنی دوباره خواندنش مثل نویسنده‌ای که داستانش را دوباره می‌خواند بوده؛ نه مثل کارمندی که نامه‌اش به رییس بخش را.

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

رسد آدمی به جایی

که پست بنویسد و یک ساعت بعد کامنت بگذارد و مخالفت کند با خودش.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

دلم پیش زمانی است که هنوز حتا دوربین عکاسی و ضبط صوت اختراع نشده بود -چه رسد به دوربین فیلمبرداری- و حافظه تنها مخزن انبار خاطره‌ها بود. حافظه‌ای که برعکس دوربین بی‌طرف نیست؛ بلکه رسماً طرف تو است؛ و به نفع تو ویرایش و آرایش و تصرف و تلخیص و تحریف و جرح و تعدیل می‌کند. متلک حال‌گیر وسط آن مکالمه جادویی را بر می‌دارد و به جایش لبخند اضافه می‌کند؛ دل‌نگرانی شب امتحان را از پس‌زمینهی ملاقات بر می‌دارد؛ لحن‌ها را مهربان‌تر می‌کند؛ چشمک‌های نزده و نگاه‌های مورب نیانداخته می‌آفریند؛ هوای آفتابی را بارانی می‌کند؛ گوشه‌ی خیابان درخت می‌کارد، دما را کمی پایین تر می‌برد که بوسه‌ها گرم‌تر شود و حتا آن نفر سومی که از پیاده‌روی روبه‌رویی رد می‌شد -با لبه‌های کاپشن برگردانده تا روی گوش‌ها و سر پایین‌انداخته‌ای که با نگاه بی‌نگاهی زل زده بود و تماشا می‌کرد- را کاملاً پاک می‌کند. «بله، ما بودیم و ما؛ در آن هوای بارانی، زیر درخت‌های کنار پیاده‌روی خیابان؛ و جز ما کسی نبود؛ هیچ‌کس».

و بعد این طور می‌شد که خاطره‌ی من با خاطره‌ی تو فرق داشت از همان دیدار در همان خیابان و همان باران و همان درخت. خاطره‌ی آن که از پیاده‌روی روبه‌رو رد می‌شد هم خاطره‌ی دیگری بود کلاً. در یکی خورشید گرم و نازنین از لای ابرها و پشت رنگین‌کمان سرک کشیده بود و می‌تابید؛ در یکی باران می‌بارید و بوسه‌های گرم جای آفتاب را گرفته‌بود؛ و در یکی ابر سیاه بغض آلود چنگ انداخته بود در گلوی آسمان و هوا را تاریک کرده بود و باد زوزه‌کشان می‌وزید...

دوربین‌ها که آمدند با آن بی‌طرفی و وفاداری تهوع‌آورشان دست پرقدرت یحیی و یمیت خداوندگار خاطره را بستند و زنجیرش کردند به واقعیت بی‌رحم و لجبازی که حاضر نیست یک قدم کوتاه بیاید، در حد این که حتا یک برگ خشکیده را از روی درخت یا یک مژه کوچک رهاشده را از لبه‌ی پلک کم و زیاد کند. دوربین‌ها شدند سلاخان خاطره‌ها؛ کشتند و تاکسی‌درمی کردند و گذاشتند در قاب و قفس؛ باغ وحش‌ها را موزه کردند و شهر فرهنگ‌ها را قبرستان با تاریخ دقیق تولد و مرگ روی گورنوشته‌ها...

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

ابدیت

غرق خواب بودم قبل از این که زنگ تلفن بی‌محل، سردردناک برم گرداند توی رختخواب. خواب می‌دیدم که درازکشیده‌ام توی همین رختخواب، توی همین خانه، همین وقت روز، جلوی همین کتاب و پلکم سنگین‌شده و چرتم گرفته و نزدیک است که خوابم ببرد. اگر زنگ نزده بود این لعنتی داشت خوابم می‌برد. بعد خواب می‌دیدم که درازکشیده‌ام توی همان رختخواب، تو همان خانه، همان وقت روز، جلوی همان کتاب با پلک‌های سنگین و چرت نزدیک و دوباره خواب می‌دیدم... خواب ریکرسیوم را تلفن نفرین‌شده خراب‌کرد.
- بدموقع مزاحم شدم؟
+ خیلی بدموقع. داشتم خواب ابدیت می‌دیدم.
- مشکلی پیش اومده؟ الآن حالت خوبه؟
- آره، نگران نباش. گفتم خواب ابدیت؛ نه خواب ابدی.

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

عطف بماسبق

"شیرم رو حلالت نمی‌کنم."

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

deadlock

- خب با کسی هم آشنا شدی؟
+ آره چند نفر بودند که خیلی گرم گرفتیم و تقریباً دوست شدیم باهم.
- خب می‌خواستی تلفن‌شون رو بگیری که بعداً هم در تماس باشید.
+ دوست ندارم تلفن کسی رو بپرسم؛ اگه دلشون می‌خواست خودشون شماره‌شون رو می‌دادن لابد.
- آهان؛ خب پس تو تلفن‌ت رو می‌دادی بهشون.
- نه دیگه؛ اگه دوست‌داشتند خودشون می‌پرسیدند تلفنم رو.

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

انتقاد افیون توده‌ها ست.

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

not that I am aware of

میشل خطابه‌ی غرایی سرداد در مورد این‌که چرا در کتاب -یعنی جاودانگی- اثری از زندگی نیست. و بعد که توضیح داد معلوم شد که منظور دقیقش از زندگی یعنی ازدواج و بچه. می‌گفت از همان ابتدا وقتی نویسنده چشم باز می‌کند روی تخت تنهاست و هیچ جای داستان هم اثری از "بچه" نیست.
من گفتم چرا اتفاقاً پل و اگنس بچه دارند. ولی راضی‌ نشد؛ چون بچه‌ای که او می‌خواست این بچه نبود. می‌گفت یک شخصیت منفی که تازه کوچک هم نیست و یک نوجوان تین-ایجر عاصی است، منظور او از "بچه" را برآورده نمی‌کند. احتمالاً چیزی به عنوان نوگل باغ زندگی می‌خواست برای زوجی که به نظر او باید خوشبخت می‌بودند قاعدتاً. بعد تازه بازهم کوتاه نیامد و با لحنی شاکی پاراگراف را ختم کرد به این که: اصلاً معلوم نیست این آدم -یعنی کوندرا- خودش زن و بچه‌ای دارد یا نه.
گفتم زن که داره ولی در مورد بچه؛ not that I am aware of. ساندرا که تا این‌جا با خنده‌ای شیطنت‌آمیز نظاره‌گر بود زود اضافه کرد: maybe not that even he is aware of. و صحبت از زن و بچه نویسنده با خنده‌ی بعد از همین جمله به پایان رسید.
نیم‌ساعت بعد، قبل از این که برود، میشل گفت که دو هفته دیگر قرار است ازدواج کند.

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

چیزی بیش‌تر از یک سورپرایز ساده بود، وقتی که نامه را بازکردم و خواندم؛ سه پاراگراف تحلیل در مورد سه پاراگراف نوشته‌‌ی دست و پا بریده‌ی لکنت‌ناک من. خون دویده بود به مغزم و یوفوریایی بر پا شده بود...
***
اول که پرسیدی گفتم که نمی‌توانم به انگیلسی بنویسم؛ تجربه نکرده‌ام؛ سوادش را ندارم. گفتم بین شاعرانگی و دلقک شدن یک مو فاصله است و دوست ندارم روی این مو راه بروم. که از "ادقّ من الشّعر و احدّ من السیف"ها همان یکی که قرار است ما را به جهنم سر بدهد کافی است. دوباره پرسیدی، دوباره همان جواب...
***
یک‌شنبه‌ی دلگیری بود و کی‌برد وسوسه‌ام می‌کرد. گفتم تلاشی بکنم تا این بار اگر پرسیدی چیزی در جیبم باشد. کلیدها نرم‌ و رام شده بودند و کلمات به‌سادگی تن می‌دادند به نوشته‌شدن. یک خروار کلمات انگیسی که همیشه افلاطونی دوست‌شان داشته‌م توی ذهنم وول می‌خوردند در ‌نوبت کام‌گرفتن تا بیایند زیر انگشت‌هایم. صفحه همین طور سیاه می‌شد و رج می‌خورد. چشمم به یکی از نوشته‌های فارسی‌ام بود؛ ولی مترجم که نبودم؛ هر دو مال خودم بود؛ پس آن‌طور که دلم خواست نوشتم. دیکشنری هم باز بود. یکی‌یکی کلمات را مزه مزه می کردم دوباره از ترس همان موی باریکی که زیر پایم تاب می‌خورد.
***
قرار بود نوشته برود توی جیبم تا اگر پرسیدی خالی نباشد. ولی دیگر نمی‌شد. حرف از دهانم پریده بود و دنبال گوش می‌گشت برای شنیده شدن. بی‌مقدمه فرستادمش.
***
و ختامه مسک. به خیالم نامه تمام شده بود ولی برای سطر آخر هم چیزی نگه‌داشته بودی؛ جمله‌ی آخر، درست قبل از اسمت که همیشه بدون تعارفات معمول، برهنه و رها می‌نویسی‌اش، و چه بهتر. اظهارنکردن صمیمیت گاهی خودش نشانه‌ی اوج صمیمت است. در اوج صمیمیت دیگر سلام و خداحافظی و اظهار علاقه ریاکاری بی‌مناسبتی است...
***
"توضیحات بیش‌تر در فایل ضمیمه است". بعد نکته‌سنجی‌های موبه‌مو در مورد تک‌تک کلمه‌ها و جمله‌ها؛ جابه‌جا کردن ویرگول‌ها، فاصله انداختن بین فعل و حرف اضافه؛ کلمه‌های رسمی‌تری که فضا را برهم زده‌اند؛ استعاره‌ای که خوب فهمیده نمی‌شود... مبهوت بودم از این نگاه معرکه‌ات؛ این‌که چه بی‌نظیر جمله‌ها و کلمه‌ها را لمس کرده‌ای؛ چه نکته‌های ظریفی از دل کلمات بیرون کشیده‌ای... همان لحظه به ذهنم دوید که این خودش یک فرم هنر است؛ یک جور هنر بالاتر؛ هنری درباره هنر؛ هنر مرتبه دوم، یا استعلایی، اگر بخواهم فضل‌فروشی فیلسوفانه کنم. و البته برای تکمیل فضل‌فروشی باید به فروتنی هم آراسته‌اش کنم لابد که: "حالا نه این که بخواهم بگویم نوشته‌ی من هنری بود..." و بعد بیفتم در جاده‌ی بیراهه. نه؛ از آن طرف نمی‌خواهم برویم؛ دنبال یک حرف خودمانی‌تر و خالص‌ترم...
***
ویرایش تو خودش حکایتی بود؛ خودش داستانی بود برای خودش. داستانی درباره‌ی داستان من. داستانی درباره‌ی تو و من و داستان‌های‌مان. و من دوست داشتم این داستانت را. به خاطر همین بود که نشستم این را بنویسم. که من هم داستانی نوشته باشم درباره‌ی داستان تو درباره‌ی داستانم. که بعد بنشینیم پای داستان‌های‌مان. پای داستان‌های‌مان درباره‌ی داستان‌های‌مان. و این داستان به این‌جا ختم نشود...

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

کتاب پر بود از جنایت‌های دوره‌ی وسترن در جنوب آمریکا، اما هر سه گفتیم که بعد از 30-40 صفحه دیگر عادت کردیم به خشونت و چسبیدیم به نثر سحرانگیز و کلمات عجیب و غریبی که به کار رفته بود.
میشل اما یک تبصره داشت؛ می گفت کشتن و پوست کندن آدم‌ها برایم کاملاً عادی شده بود و دیگر حالم را به هم نمی‌زد، اما آن وسط، جایی که یک‌بار کسی سگی را کشت، چندشم شد و احساس بدی کردم؛ عادت نکرده بودم به این جور خشونت.

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

together

در این زبانی که فرقی بین "تو" و "شما" نیست،
چشم‌ها را باید نشاند به انتظار "ما"؛
به وقتی که دیگر "غیر" نباشی،
و پایت باز ‌شود به خلوت متکلم مع‌الغیر؛
به اولین بار که بگوید "باهم".

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

مترجم خنده‌ها

دونستن زبان این نیست که بفهمی ترجمه حرفی که الآن بهت گفته شد این می‌شه که: "کتابی که گفته بودی رو خوندم و خیلی خوشم اومد".

دونستن زبان یعنی بتونی بفهمی الآن این قوسی که روی لب‌هاش افتاده لبخند ابتهاج ناشی از لذت‌بخش بودن کتابه، ملاحت دیپلماتیک و مردم‌دارانه‌ س، پوزخند تمسخر به پرت بودن تو از روزگاره، عشوه و ابراز علاقه پنهان و دعوت به ادامه معاشرته، یا اصلاً هیچ‌کدام؛ صرفاً نشانه‌ای است بر سرحالی ناشی از این روز گرم آفتابی وسط این سرمای استخوان‌سوز زمستانی.

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

گاهی فکر می‌کنم برم استعفام رو تقدیم کنم به خدا؛
بعد یه قرارداد مادام‌العمر ببندم و باقی عمرم رو برم توی یکی از فیلم‌های وودی آلن یا رمان‌های کوندرا زندگی کنم.

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

از دیگر آیین‌های پس از مهاجرت آن است که کم‌کم به جای "ایران" و "ایرانی" بگویی "ایرون" و "ایرونی".