۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

من هواک، آه من هواک

دختر عرب گفت که حرفی دارد، برای چند ثانیه.
من امّا چشمم درگیر چشمانش بود؛ قبل از آن که حرفش را بشنوم و حتی قبل از آن که نگاهش کنم. چشم های درشتش رام رام شده بود. بیش و کمی هم حیای خاورمیانه ای در خیسی چشمش می رفت و می آمد، چون رقص آب بر سقف، از انعکاس تابش خورشید (به قول آن مرحوم). انگار پلک ها و سیاهی دل چشم را در مشت گرفته بود که آرام باشند و دو-دو نزنند.
چشم هایش همیشه اثباتی بود بر آن تئوری باستانی که راز بینایی را در اشعه ای می داند که از چشم ها می تابد. این بار امّا آن تئوری به افسانه ها پیوسته بود. نفرینی فرستادم به همه تئوری های نور-هم موج و هم ذره- که از شیطنت آن چشم ها جز کورسویی باقی نگذاشته بودند.

خنده اما بی اختیار می آمد هنوز و می ریخت روی صورتش، هنوز تن نداده بود به سلطه اش، انگار. قورتش می داد، ولی باز دزدانه و پاورچین می آمد و لبریز می کرد لب هایش را پیش از آن که دوباره بلعیده شود.

گفت: از فیس بوکم حذف ات کرده ام. برداشت بدی نکنی، تصمیم در مورد فرد تو نبوده، کلاَ همه ی مردها و پسرهای فیس بوکم را پاک کرده ام، جز یکی دو نفر استادها و پسرعموهایم.
جمله ای ساختم -با شتاب- که نه، جای نگرانی نیست و درک می کنم و احترام می گذارم به تصمیم و بینش جدیدت.
نگاهش هنوز سنگین بود، امّا؛ انگار باورش نشده باشد. گفتم: تجربه معنوی رمضان است؟ و خندیدم،
قفل باز شد دوباره و صورتش پر شد از تکه های خنده. گفت: نه، موضوع رمضان نیست، اصلاً. زود گفتم: پس تبریک می گم پیشاپیش.
این بار موج خنده سیل آسا شد، شاید به این خاطر که دستش را خوانده بودم. چشم هایش هم انگار یادشان رفته باشد، خندیدند و دوباره تابیدند آن شعاع مرموز را. گفت: امّا خواهش می کنم بین خودمان باشد. گفتم: حتماً. گفت: مطمئن باشم؟ این بار دو بار گفتم: حتماً، حتماً.
تمام شد. باید می رفت.
یاد پسر ساده دل آمریکایی افتادم که دلش را به او بسته بود مدت ها و گاه با من در میان می گذاشت قصه اش را. یک بار از من پرسید که به نظر من آیا مسلمان نبودن و عرب نبودن و آمریکایی بودنش مانع بزرگی است در برابر عشق به دختر عرب فلسطینی که حجاب به سر می کند و نماز می خواند و روزه می گیرد. «الکل و پورک هم هست ولی خیلی مشکل بزرگی نیستند، چون من هم می تونم بذارم کنار هر دو رو».
چه باید جواب می دادم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر