دست هایش به تقلا افتاد؛ دیدم دستمال کاغذی دستش آب رفته و شرحه شرحه شده از فرطِ تر شدن... و یافتم کلمه ای را که باید در این جای شعر می نشست؛ دستمال کاغذی نو را از جیبم در آوردم و گرفتم طرفش؛ بدون هیچ کلمه ای. دستمال را گرفت، خیسی چشمش برق خوشحالانه ای زد و تشکری کرد؛ بعد از سر گرفت دنباله ی گریه را.
۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه
سرود برای آن کس که گریه می کرد
نشسته بود روی صندلی کناری و گریه می کرد. اول با گزیدن و جویدن لب ها و فرودادن بغضی که عصاره اش دوباره بالا می زد و می تراوید از چشم؛ بعد مویه کنان و با صدایی روان و آرام، و آخر هم با هق هق و های های. از ذهنم می گذشت که باید کاری بکنم یا چیزی بگویم؛ "حالتون خوبه؟"، "به کمک احتیاج دارید؟"؛ "مشکلی پیش اومده؟"؛ یا شاید: "کاری از دست من بر میاد؟". ولی هیچ کدام جفت لب و زبانم نمی شد؛ مثل کلمه ی ناجور صیقل نخورده ای در وسط شعر که وزن و طنین و تصویر را خراب کند، نمی برازید به موقعیت.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر