۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

همه‌ی داستان به خاطر ترس از چهارتا چروک بود. وسط پیشانی، کناره‌ی زیرین چشم‌ها، دور لب‌ها و شاید چاله‌های روی گونه. حالا بگو از چهارتا بیش‌تر؛ مگر فرقی هم می‌کند؟ مثلاً چهارتا یا هشت تا یا حتا پانزده‌تا؟ مهم همین‌ است که چهار یا هشت یا پانزده یا هر عدد دیگری که این‌جا بگذاری نشانه‌ی قلت است. نشانه‌ی هیچ و پوچ و حقیر بودن و ثمن بخس است در برابر آن‌ همه خنده‌ها که قورت دادی؛ آن همه اخم‌ها که ایستادی در برابرشان و نگذاشتی بیاویزند به پیشانی‌ات؛ آن همه ژست‌های زیبای دلبرانه که هیچ‌وقت راه ندادی به‌ صورتت و آن همه زحمت بی‌هوده -و حالا می‌بینی؟ حتا بی‌حاصل- که کشیدی در مسابقه‌ی طناب‌کشی با ابروها که وقت تعجب می‌خواستند بروند بالا و تا جا دارد دور شوند از روی چشم‌ها. و نگو نمی‌دانستی که چشم‌ها هم چه دوست داشتند که به این بهانه هم که شده گاهی درشت‌تر شوند و سفیدی‌شان نه فقط در حاشیه‌ی طرفین سیاهی، که تمام چهار جهتش را پرکند؛ که سیاهی چشم، نه فقط وسط سفیدی، که قلب سفیدی، که در میان سینه‌ی سفیدی باشد.
همه‌ی این‌ها به خاطر همان بیش و کم چهارتا چروک بود که بالاخره‌ هم آمدنی بودند، و مگر نمی‌دانستی که دیر یا زود می‌آیند؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر