۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

دود

از نیمه شب گذشته و رسماً بامداد شده است، گرچه هنوز تفاوت فاحشی می کند لیل و نهار. باران می بارد، عین سگ و گربه؛ کتس اند داگز. چراغ های خانه خاموش و بیرون هم تاریک و چشم ها بی خواب؛ موقعیت دستمالی شده تکراری مثل همه فیلم ها و رمان ها. بدبختی مضاعف ما این جا است که در زمانی متولد شده ایم که تمام لحظه های ناب زندگی را قبلاً هزاران نفر کتاب و فیلم کرده اند و فروخته اند و ما مانده ایم محروم حتی از بکارت لحظه ها.
بی خیال. چشم ها را یله می دهم روی لکه نور وسط پنجره. به چراغ آن سوی خیابان که پشت شرشر باران سوسو می زند، و آن چند دانه برگ دور و برش که می لرزند زیر دست و پای قطره ها و لگدهای گاه و بیگاه باد وحشی شده پاییز. هر از چندی که صدای زیرگرفتن باران زیر چرخ های ماشین ها دور می شود، شاید صدای پاشیدن باران به زمین هم بیاید، لا به لای تیک تاک این ساعت بی خستگی، و گرگم به هوای عقربه و آونگ. این باران بیشتر در حکم رطوبت چندش آور پایان معاشقه آسمان و زمین است در آخر ماه عسل تابستانی، و شروع رخوت دراز فصل سرد، در سرزمینی که تداول ایام و جنگ آب و هوا بین جولای و زمستان دست به دست می شود.
بعد، شب که می شود تازه آدم ها زنده می شوند. بازهم این مفهوم را فاحشه کرده اند هنرمندان گرامی از بس که با آن خوابیده اند و تازه جای پول دادن، پولی هم به جیب زده اند با فروختنش به مردم که به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهاییشان تازه شود. اما آدم ها وقتی که می خوابند تازه زنده می شوند. مردک بنگالی، با سؤال های فضولانه اش، رفیق ایرانی-عرب با دوست دختر کبکی و سگ و خرگوششان، دوست از دوستی افتاده ایرانی آن دورتر با تلویزیون 50 اینچ و فول کیبل اچ دی و آن طرف همسایه هندی...، همسایه هندی، زن همسایه هندی. با آن برق چشم هایش نوک آن اندام تراشیده که نزدیک بود دست و پایم را به هم گره بزند بعد از یک عمر دیدن این جنس. نگاه خیره اش را قفل کرده بود روی من و بر نمی داشت. لب و ابرویی تکان دادم به عنوان سلام و راهم را خواستم بگیرم و بروم. اما او لبخند را نگه داشته بود توی آن چاله های گوشه لب ها و نگاهش را کنار نمی کشید که رد شوم. جای نگاهش توی چشمم در حال گر گرفتن بود، و یک چشمم هم در ضمن به خنده از دیدن این صحنه هندی.

صدای آژیر آتش نشانی بلند می شود و با تجاوز به عنفی به گوش ها دور می رود. می خواهم آهی بکشم ولی به دلم می گذرد که آه کشیدن در این وضع بیش از حد مصنوعی و سینمایی است. سیگاری باید گیراند و نشست کنار پنجره و روح همه این آدم ها را احضار کرد لای دود ها و تازه زندگی کرد بین شان وقتی خودشان غرق در خواب اند، و نیستند که مزاحم شوند. اگر این سنسورهای سقفی می گذاشتند؛ اگر این سینه با سیگار آشنا بود؛ اگر ماشین آتش نشانی می گذاشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر