زن بنگالی که دم در منظرش بود راه افتاد و آمد داخل تا بالاسر نعش سر به زیر ابولهول به هوای این که ببیند قضیه چیست، و با همین تجمع نگاهها بالاخره ابوالهول از خلسه بیرون آمد و سر بلند کرد که ببیند چرا دورش جمعشدهاند. بنگالی لبخند زد و گفت: داشتم پیغام اسکرین-سیورت را میخواندم. من یک ورژن مشابه این را دوست دارم که نمیدانم چه کسی گفته، اما جالبتر است؛ میگوید: "هر روز یا هر هفته یک کار تازه را امتحان کنید". من همانطور رو به مانیتور، نیشم باز شد و فکر خرابم پیگیر عواقب عمل به این جمله بود که بلافاصله صدای زن بنگالی را شنیدم: بهنظر من اصلاً جمله صحیحی نیست. مثلاً تو هر هفته باید یک زن جدید را امتحان کنی؟
برگشتم که در خندهام بقیه را هم سهیم کنم که دیدم هیچکس نمیخندد. بنگالی پشیمان و با لحن حق به جانب مقابل ابروهای گرهخورده و پیشانی چروک زنش ایستاده بود و توضیح میداد: من که نگفتم در مورد همهی چیزها این جمله درست است.
خندهی تکصدای بیمزهی من یخ را آب نکرد و با اوقات تلخ راه افتادند به سمت در. دوباره برگشتم رو به مانیتور بدون نیش باز و با زنهاری در ذهن که یادم باشد مبادا هرگز با بنگالی شوخی کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر