۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

Part Two: Soul and Body

رفته بودم برای کاری به دانشکده ی پزشکی و در سرسرا زوجی را دیدم که میان آن همه اسکلت و ماکت و عصا و ویلچیر و پوسترهای هشدار آنفولانزای هفت-سرِ مردم-کُش، و بی توجه به بیمارهای زنده ی در رفت و آمد و بیمارهای سابق درازکشیده بر سنگ های سرد -که از قضا احتمالاً دقایقی قبل به اتفاق هم چاقو در گوشتشان کرده بودند- بزاق در بزاق یکدیگر به نوشیدن بوسه ای طولانی مشغول بودند با چشم هایی نیمه بسته و گونه هایی که به دلیل مشغول بودن لب ها تمام بار تبسم را بر دوش می کشید و زیر این بار گود افتاده بود.
یاد حرفی افتادم که یک بار شنیدم در ایران از یک آدم سنتی -و البته در نوع خودش باهوش به خاطر این کشف- که می گفت دوست ندارد دختر یا پسرش را به همسری پزشک بدهد چون «درس هایی که می خوانند خیلی مسایل را برای شان عادی می کند» و آن «باحیایی لازم» را از دست می دهند.
و این جاست که آدم ها دو دسته می شوند؛ یک گروه آن ها که وسط سرسرای دانشکده یا خیابان به تبادل بوسه و باکتری مشغول می شوند و هنگام معاشقه چراغ را روشن می گذارند و ملحفه را کنار می زنند و درس بدن می خوانند و «باحیایی لازم» شان را برباد می دهند؛ و یک گروه که در شعرشان بیش از چشم و ابرو اشاره دیگری به بدن نمی شود، درس های پزشکی مورمورشان می کند و در حمام چشم های شان را درویش می کنند تا با «با حیایی لازم» را از آینه های داد و ستد سر به مهر باز آورند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر