۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

توی سالن ورزشی دانشگاه واکسن آنفولانزای خوکی می‌زنند، اما صف است. صف طولانی چندصد نفری تا دو-سه طبقه؛ و من می‌ترسم از صف. ایستادن در صف کابوس من است، و شاید کابوس همه‌ی بچه‌های این نسل که در سال‌های حماسه‌ی صف‌ها بزرگ شدند؛ صف نونوایی سر کوچه، صف اون یکی نونوایی، صف همه‌ی نونوایی‌های محله وقتی که شام نونی داریم، صف شیر، صف گوشت، صف سبزی، صف سوزن-نخ، صف لباس زیر، صف بانک، صف رأی، صف نذری، صف ناهار، صف صبح‌گاه مدرسه، صف جلوی حوزه‌ی امتحان نهایی، صف نظام وظیفه... و اووووه. کله‌ام را که هم بزنی هر تکه تفاله‌ای که رو می‌آید، یک روز توی یک صفی ته‌نشین شده...
خلاصه واکسن صفی بود و من ترجیح می‌دادم بمیرم به جای نفس‌کشیدن در آن فضای نوستالژیک کابوسناک؛ شاهد مثالش هم زود رسید به برکت بازخوانی چند شب پیش‌اش از جاودانگی کوندرا: پدر اگنس که ترجیح می‌داد در کشتی بماند و غرق شود، به جای آن که لای گله‌ی جمعیت رم‌کرده‌ی وحشی دنبال قایق نجات سگ‌دو بزند...

این طور بود که دستمال کاغذی را دستم گرفته بودم که رطوبت سرانگشت‌هایم به اُرگی ویروس‌ها و چربی‌ها و رطوبت‌های روی دسته‌ی در نپیوندد. خودم هم به خنده‌ می‌افتادم حتا؛ از دن‌کیشوت ایستاده رو به آسیاب بادی با سینه‌ی ستبر و سلاح دستمال کاغذی در دست...
این‌جا بود که دوست نوجوان، سان‌گلس، عینک دودی‌اش را زد بالا و از روی دماغ گذاشت روی پیشانی‌اش: "واتز ویث یو؟ جریان این دستمال کاغذی چیه؟" گفتم این هم یه جور دفاع در برابر آنفولانزای خوکی است؛ روش جای‌گزین به جای واکسن‌زدن. تو فکرکن در حکم کاندوم به جای خوردن قرص؛ ضریب اطمینانش هم بالاتر است...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر