۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

گله‌کردی که ساکت بودم، ولی ندیدی که لبخندم دائم چسبیده بود روی لب‌ و گونه‌هایم و هیچ‌وقت محو نشد؟ ندیدی که چه کوششی کردم که وقتی به دنبال شوخ‌طبعی کسی شلیک خنده‌های همه به هوا می‌رفت، و من از شوخی سر در نیاورده بودم، خنده‌ی متوسط و درست به‌-اندازه‌ام را وانمود کنم؟
می‌دانی، اگر هیچ نمی‌خندیدم معلوم می‌شد که شوخی را نفهمیده‌ام و اگر زیاد می‌خندیدم، و از قضا شوخی طوری نبود که قاعدتاً برای من فهمیدنی باشد -فرض‌کن اشاره‌ای به خاطره‌های دبیرستان‌تان با هم، یا به برنامه‌های تلویزیون که همه می‌دانند من تماشا نمی‌کنم- آن وقت همه می‌فهمیدند که خنده‌ام دروغی است و بعد همه‌ی لبخند و خنده‌هایم زیر سؤال می‌رفت. باورکن که هر دو تلخ است. خنده‌ی نیمه‌کاره‌ی متوسط راه برای حاشا از هر دو طرف را باز می‌گذارد. می‌دانم که -جز خودت- کسی اصلاً آن‌قدر حواسش به من نبود که خنده‌هایم را اندازه بگیرد و تحلیل کند، ولی وسواس خودم که بود؛ اضطراب و دلگرفتگی را چطور با خنده و حرف باید هم می‌زدم؟
اما خب،... گله‌کردی که ساکت بودم؛ و راست گفتی. چه می‌توانستم گفت؟‌ از کلاس‌های موسیقی شروع‌کردید و بعد این‌که هرکس در سال چندم مدرسه درس رقص را برداشته، بعد در مورد الکل، بعد در مورد شطرنج و ورق. خب یک‌بار گفتم ما کلاس موسیقی نداشتیم در مدرسه‌های‌مان، دوباره باید می‌گفتم که کلاس رقص هم نداریم؟ خب معلوم است که وقتی موسیقی نباشد، رقص هم به طریق اولی نیست. الکل هم که گفتن ندارد اصلاً، همه می‌دانند. شطرنج و ورق هم که...
راستش این است که توجیه می‌کنم. حق داری. ساکت نشسته‌بودم با آن خنده‌های مصنوعی و انگار دلم جای دیگری بود، و بود، ولی باورکن که همین من حرّاف که چای بعد از قهوه و قهوه بعد از چای از زمین و زمان برایت نخ‌های فلسفه بیرون می‌کشم و می‌بافم، زبانم گاهی فلج می‌شود. باورکن که حرفی نداشتم برای زدن. که نگفتن تنها حرف‌هایی که می‌شد گفت بهتر از گفتن‌شان بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر