۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

روی آسمان لندن بودم به سمت تهران بعد از یک سال، و در نبود سیستم سرگرمی داخلِ پرواز چشم هایم را فرستاده بودم لای سطرهای Jacob's Room ویرجینیا ولف پی نخود سیاه. ولی گوش ها چموشی می کردند و ذهن فضولم مدام می رفت روی فرکانس های دوروبر. عربده های اعصاب-خراش یک نوگل باغ زندگی در ردیف جلو؛ جدال دیپلماتیک دو مسافر در دوردست که هر دو مطمئن بودند در بهترین جای کالیفرنیا زندگی می کنند و صدایشان -تصادفاً- آن قدر بلند بود که موضوع را به اطلاع من هم برساند؛ دخترک ردیف پشتی که از ونکوور آمده بود و داشت سر صحبت را باز می کرد با پسرک دو صندلی دورتر که فارسی را به دشواری و با لهجه غلیظ بریتانیایی حرف می زد و توضیح می داد که برای اولین بار در زندگی به ایران سفر می کند. و بعد دنباله خنده دار مکالمه ای که یک طرفش می خواست تسلطش بر انگلیسی را ثابت کند و دیگری به فارسی و هر دو به یک اندازه ناکام.
ناگهان صدای داد و فریادی از ردیف های جلوتر بلندشد و بلافاصله قلبم به لگدپراندن افتاد. ضربه هایش را کاملاً حس می کردم در رگ های شقیقه ها و چشم هایم. اضطراب با سرعت خنده آوری گلویم را چنگ انداخته بود. مهماندار سورمه ای پوش ایران-اِیر و مسافر دو ردیف جلوتر گلاویز الفاظ یکدیگر بودند و جواب دعوت به آرامش این بود که :"بذار جواب حرفی که زد رو بشنوه، بعد" و این را مهماندار می گفت.
کتاب را و چشم هایم را بستم که آرام شوم. زل زدم به سیاهی بی نهایت پشت پلک ها و بعد قهقه ای عصبی در مغزم پیچید از این شور هولناکی که به دلم افتاده بود ناگهان از شنیدن صدای دعوایی که خوراک هر سه وعده روز تهران بود همیشه. حافظه ی کوتاه-مدت معصومانه می گفت یک سال است صدای دادزدن هیچ آدم خشمگینی را نشنیده و حافظه بلندمدت چندش-آورانه نیشخند می زد که به وطن خوش آمدی. عضلاتم منقبض شده بود از ترسشان. از ترس همه ی حافظه های بلندمدت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر