اینجاست که وسط آن آشوب و قشقرق و فشار خونِ بهخدارسیده، پقی باید زد زیر خنده و بلند بلند ادامهاش داد و عجالتاً رخت و لباسها را همانطور پخش کف اتاق رهاکرد و باقی برنامه را تا فردا به تأخیر انداخت و دعوتشان کرد که بیایند تا همگی با هم چیزی بنوشید و تا هنوز از چاوشان بانگی برنیامده، لختی به ریش روزگار دلقک بخندید.
۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه
عوضی و نامرد و احمقانه، و شوخ
باید میلان کوندرای وجودت بیدار باشد که بفهمی که زندگی در عین عوضی و نامرد و احمقانه بودن، شوخ هم هست. ساعت یک بامداد، درست وقتی که رفیق همراهت بعد از چند سال چمدان را میبندد که ترکت کند، تلفن زنگ میزند و دوستی که امید داشتید فردا دعوتش کنید تا حرفهایتان را بشنود و وساطتی بکند از آن طرف میگوید که از رفیقاش جداشده و چمدان به دست در حال ترک خانه است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر