۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

انگار که بروی روی پشت‌بام و آجر را پرت‌کنی وسط حوض خانه‌ی مادربزرگ. و روزهای آخر شهریور باشد. و سه ماه تابستان آب حوض را نکشیده‌باشند. شب که می‌خوابم این‌طور می‌شود به محض هم گذاشتن چشم‌ها. البته این «شب» را هم ریاکارانه و محض تظاهر گفتم تا خودم را جزو آدمی‌زادگان طبیعی -که شب می‌خوابند و روز زندگی می‌کنند- جا بزنم و الا خودم که می‌دانم خوابیدنم با شب و روز چندان ارتباطی ندارد.

آجر امّا می‌افتد وسط کلّه، با همان اسپلش‌ش‌ش معروف. به محض این که چشم‌ها گرم می‌شود؛ وقتی که هنوز حتا خواب به‌طور رسمی نیامده و بی‌دفاع غوطه می‌خورم در ناهوشیاری بین خواب و بیداری؛ امرٌ بین‌الأمرین؛ میون موندن و رفتن، میون مرگ و حیات...

بعد چه غوغایی که به پا نمی‌کند این پاره‌آجر ناخوانده با حوضی که تا خرخره‌اش را گل و لجن گرفته؛ فضا ناگهان پر می‌شود از تکه‌های نامربوط ذرات معلق خاطرات سال‌های رفته. بی هیچ نظم و نظامی. معلم ریاضی راهنمایی را می‌دوزد به دختر همکلاسی دانشگاه؛ استاد مدارمنطقی با آن ریش کذایی‌اش را می‌آورد به متلک‌گویی وسط بحث با معلم فقه دبیرستان؛ تلخ‌کامی عشق‌های شکست‌خورده را می‌ریسد با شادی ابلهانه نوروزهای بچگی؛ فیروز و ماجده‌الرومی نفری یک پیمانه،‌ لئوناردکوهن و پینک‌فلوید یک قاشق مرباخوری، سلین دیون و مدونا؛ ساندرا و ایس-آو-بیس و مادرن-تاکینگ، علیرضا افتخاری و شجریان؛ آهنگران و عبدالباسط حتا، به‌دلخواه و به مقدار لازم؛ بعد صدای گوشخراش مخلوط کن و به‌هم‌خوردن همه‌ی این‌ها باهم... اووه! دارالمجانین لنگ می‌اندازد پیش این شهر فرنگ، هرچه نباشد مقید به قواعد فیزیک که هستند دیوانگان در وقت بیداری‌شان به حکم لاجرم.

بعد ترس است و دلهره از این کولاژ موقعیت‌های لت و پار شده که می‌افتد به جانم و بعد اضطراب و ضربان قلب و دویدن و دویدن تا نفس‌زنان و خیس از عرق برسم به بیداری. بلند می‌شوم و می‌روم سراغ یخچال، نوشیدنی سرد -آب انار بی‌مزه یا هرچیز دیگر دم دست-، مبل کنار پنجره و آرامش دانه‌های برف که در روشنایی تیر چراغ برق آن طرف خیابان رژه می‌روند؛ و کمی‌ بعد صدای ماشین گذرنده‌ای که آرام دور می‌شود و سکوت بعد از رد شدنش خنکای آرامش است بر هرهر این حرارت ترس‌ناک درون.

این چنین است سعی بین صفا و مروه؛ از ترس خواب دوان دوان به بیداری و از خستگی بیداری به امید واهی به دامن خواب خیانت‌کار. تنها تفاوت‌اش شاید این باشد که طفل پیامبرزاده‌ای در کار نیست در این برهوت که قرار باشد چشمه‌ای از تقلای لگد‌هایش بجوشد؛ یا اگر هم بوده،‌ دیری است که مرده‌است. چون اسطوره‌ها فقط یک‌بار اکران می‌شوند؛ سئانس‌های بعدی اگر باشد، مخصوص دن‌کیشوت‌ها است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر