۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

"هر"

گفتم: حسرت آرامش و خوشی آن دوره را دارم هنوز. این که هر شب که خانه می روی کسی با دل خوش منتظرت باشد.
گفت: البته بستگی دارد سور را کجا در نظر بگیری؛ اگر هر شب که خانه می روی کس جدیدی با دل خوش منتظرت باشد، من هم با تو هم نظرم قطعاً.

--مکالمه واقعی با دوست فیلسوف

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

Shakira

یک ژانر تمام‌عیار؛
یک پارادیم متفاوت زندگی که توش غمگین‌ترین ترانه‌ها رو هم با رقص و شادی می‌خونی؛
و با تمام وجود لبخند می‌زنی، در ‌حالی که اشک توی چشمات جمع‌شده.

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

معصومیت از دست رفته

بلند شد و کاپشنش را تنش کرد؛ لحظه ای تأمل قبل از این که دستکش هایش را بپوشد؛ کیف پولش را درآورد، چند ثانیه توی ذهنش حساب کرد -یا ادای حساب کردن را درآورد- و بعد سه اسکناس بیست دلاری تا نخورده را گرفت به سمتم: بفرمایید.
تشکر کردم و بعد خداحافظی.
مسیر دورشدنش را همان‌طور نشسته با چشم پاییدم. وقتی از نظرم محوشد به ضرباهنگ کفش‌های پاشنه‌بلندش گوش کردم، و وقتی که از شنیدرسم بیرون رفت، بوی عطری که هنوز توی فضا بود... پول‌ را برداشتم.
نیمکره سمت چپی ول نمی‌کرد: احساس تن‌فروشی بعد از تدریس خصوصی. بعد نیمکره سمت راست جواب داد که: ابله یادت رفته چندسال تمام درآمدت از تدریس بوده؟ سمت چپی خندید: ایستادن مقابل کلاس و درس دادن مثل خودنشان دادن هنرپیشه روی صحنه، مثل بازی کردن در فیلم، تدریس خصوصی مثل...
بی‌خیال. تصمیم گرفتم دیگر دنباله‌اش را نگیرم و به همین یک پوزخندی که کاسب شدم قناعت کنم. پول را گذاشتم توی جیبم و راه افتادم به سمت خانه.

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

می‌خواهم چیزی بنویسم اما پیدایش نمی‌کنم. این را به‌جای آن چیز نوشتم که نمی‌توانستمش نوشت.
نمی‌توانم بنویسم، اما می‌توانم بنویسم که نمی‌توانم.

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

نوشتن وبلاگ، یا کلاً نوشتن، حال متوسط می خواهد. با حال خیلی بد یا حال خیلی خوب نمی شود نشست و نوشت. و یکی از بدبختی ها همین است که آدم در نوسان باشد بین حال خیلی خوب و خیلی بد؛ بدون آن که از متوسط عبور کند.

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

Bar and Grill

ماشین با سرنشینان لال‌ از خستگی، در اتوبان اصلی شهر که در ضمن جاده‌ی بین استانی هم هست می‌رفت؛ فرورفته بودم در صندلی عقب با نگاه گم‌شده در خیابان. وقت‌هایی هست که چشم دیگر حوصله‌ی ول گشتن در صحنه‌ی مقابل را ندارد چون به انتظار هیچ چیز چشمگیری نیست؛ تصویرها خودشان می‌آیند و به نوبت می‌رقصند و خودی نشان می‌دهند و می‌روند بی‌آن‌که کسی اعتنایشان کند. آن شب هم از همان وقت‌ها بود.
میله‌ی آهنی و تابلوی نئون ورپریده به سمت خیابان که از مقابلم عبورکرد، ناخودآگاه کلماتش خوانده شد و دوید در مغزم: "بار اند گریل". برای چند لحظه خمیازه چشم‌هایم را بست و ذهنم راه افتاد به سوی جهنم و ارواح خبیث. بله البته؛ حواسم هست به ماجرای جسمانی بودن معاد، ولی از خیالات کوچک و کوتاهی حرف می‌زنم که در حد یک خمیازه می‌آیند و فرصت و حوصله‌ی پاورقی‌های فضل‌فروشانه را ندارند. "بار" اند "گریل"؛ ارواح خبیث می‌گساران بارنشین، به‌سیخ کشیده‌شده و در حال کباب‌شدن، در قعر دوزخ.
صدای رفیق صندلی جلویی از دوزخ برم گرداند به داخل ماشین؛ به راننده -که در ضمن سیگنیفکنت آدرش هم بود- گفت که: "هه هه، بار اند گِرل! بارش دخترهم داره".
تابلوی نئونی نامرد؛ مرا فرستاده بود به جهنم و او را به بهشت.

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

گاهی صبح اول وقت رادیو را روشن می‌کنم و بی‌هدف اضافه‌اش می‌کنم به نویز محیط؛ یعنی به صدای ردشدن تک‌وتوک ماشین‌ها و گاهی خرت‌وخرت و در پی‌اش سوت ترمز اتوبوسی که این نزدیکی‌ها ایستگاه دارد. بعد نگاه می کنم به ساعت؛ در آن حال معنوی و وقت مقدس ده ثانیه نمی‌کشد که خودم را راضی می‌کنم به نیم‌ساعت خواب بیش‌تر و بعد رفته‌رفته چشم هایم گرم می شود.
اگر تلفن لعنتی زنگ نخورد یا آژیر پلیس و آمبولانس یا نعره‌ی آتش‌نشانی بلند نشود؛ و اگر بچه‌ی یک شهروند رهگذر سحرخیز سر راه مهدکودک و درست زیر پنجره‌ی من هوس عرعر در سرش نیفتد، می‌رسم به یکی از آن حالت‌های شیرین بهشتی روی این زمین روسیاه که به هفتاد سال عبادت جن و انس می‌ارزد. آرام‌آرام واقعیت مثل برف جلوی بخاری ذوب می‌شود و شل می‌شود و حل می‌شود در رؤیاهایم. مثل موم می‌آید زیر انگشت‌های خیالات فانتزی. یعنی هرچه واقعیت‌های آفرینش در این نظام احسن الاهی به ما لگد زده‌اند در آن لحظه از پا درمی‌آیند و عاجزانه به سجده می‌افتند پیش پای این فرزند آدم و اذن دخول می‌گیرند برای واردشدن به اوهام شیرین و باب طبع حقیر. بعد خواب‌هایم هم می‌خورد با اراجیفی که از رادیو در می‌آید و می شود معجون دل‌پذیری که به ریش همه واقعیت‌های جدی و عبوس می‌خندد. فرض‌کن مثلاً خواب می‌بینم با عزیزی نشسته ایم دست در آغوش هم و و در میان بوسه و نوازش در مورد اثرات مخرب لکه‌ی نفتی روی اقیانوس و مواضع رییس‌جمهور بحث سنگین می‌کنیم؛ یا در تهران بدون ترافیک -فرض کن یک روز از روزهای عید- پشت ماشین نشسته‌ام و فرمان را به یکدست گرفته‌ام وسط همت، یواش‌کرده‌ام و با راننده تاکسی بغلی استدلال‌های مختلف در مورد بارداری تین‌ایجرها در دهه‌ی اخیر را بررسی می‌کنیم. یا وسط برف و توفان وحشتناکی که پیش‌بینی امروز است، با تی‌شرت نازک و شلوارک رفته‌ام بیرون و با خانم محترمی که با لباس والیبال ساحلی در حال دوی صبح‌گاهی است لبخند رد و بدل می‌کنیم.

این طور است که هر وقت واقعیت زهرش را می‌ریزد و از پس‌اش برنمی‌آیم، بغضم را فرو می‌دهم و در دلم رجز می‌خوانم که "صبرکن شب برسد و چشم‌هایم کمی گرم شود تا نشانت دهم".