۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

مثل خدا ایستاده است آن بالا و نه‌تنها شخصیت‌ها که خواننده را هم به بازی گرفته. به قول تو یک فصل تماماً بی‌ربط به داستان را گذاشته آن وسط. شروع می‌کند و تو هی می‌خوانی و می‌خوانی و حرص می‌خوری که این‌ها چه ربطی دارد به ماجرای اصلی؛ گاهی شاید ورق می‌زنی ببینی چقدر به آخر فصل مانده و نگرانش می‌شوی که چطور می‌خواهد ربطش دهد به تم اصلی در این فرصت کم؛ اما او همچنان بی‌خیال کرمش را می‌ریزد و خیره‌سرانه و سر صبر قصه را کش می‌دهد. بعد برای این‌که نشانت دهد که همه‌کاره است؛ ظرف سه خط آخر صفحه‌ی آخر، کل فصل را وصل می‌کند به باقی داستان. یعنی: "چیه؟ نگران ربطش به باقی رمان بودی؟‌ بیا!" و به ریش همه‌مان می‌خندد؛ انگار همه را به مسخره گرفته. این‌جا آلکسا گفت: یا بهتر، با همه تفریح می‌کند.
این‌ها را به ساندرا می‌گفتم دیشب؛ در مورد کوندرا و جاودانگی؛ وقتی لیوان هات‌چاکلیت دستم بود و آخرین جرعه‌هایش را سر می‌خواستم کشید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر