گاهی صبح اول وقت رادیو را روشن میکنم و بیهدف اضافهاش میکنم به نویز محیط؛ یعنی به صدای ردشدن تکوتوک ماشینها و گاهی خرتوخرت و در پیاش سوت ترمز اتوبوسی که این نزدیکیها ایستگاه دارد. بعد نگاه می کنم به ساعت؛ در آن حال معنوی و وقت مقدس ده ثانیه نمیکشد که خودم را راضی میکنم به نیمساعت خواب بیشتر و بعد رفتهرفته چشم هایم گرم می شود.
اگر تلفن لعنتی زنگ نخورد یا آژیر پلیس و آمبولانس یا نعرهی آتشنشانی بلند نشود؛ و اگر بچهی یک شهروند رهگذر سحرخیز سر راه مهدکودک و درست زیر پنجرهی من هوس عرعر در سرش نیفتد، میرسم به یکی از آن حالتهای شیرین بهشتی روی این زمین روسیاه که به هفتاد سال عبادت جن و انس میارزد. آرامآرام واقعیت مثل برف جلوی بخاری ذوب میشود و شل میشود و حل میشود در رؤیاهایم. مثل موم میآید زیر انگشتهای خیالات فانتزی. یعنی هرچه واقعیتهای آفرینش در این نظام احسن الاهی به ما لگد زدهاند در آن لحظه از پا درمیآیند و عاجزانه به سجده میافتند پیش پای این فرزند آدم و اذن دخول میگیرند برای واردشدن به اوهام شیرین و باب طبع حقیر. بعد خوابهایم هم میخورد با اراجیفی که از رادیو در میآید و می شود معجون دلپذیری که به ریش همه واقعیتهای جدی و عبوس میخندد. فرضکن مثلاً خواب میبینم با عزیزی نشسته ایم دست در آغوش هم و و در میان بوسه و نوازش در مورد اثرات مخرب لکهی نفتی روی اقیانوس و مواضع رییسجمهور بحث سنگین میکنیم؛ یا در تهران بدون ترافیک -فرض کن یک روز از روزهای عید- پشت ماشین نشستهام و فرمان را به یکدست گرفتهام وسط همت، یواشکردهام و با راننده تاکسی بغلی استدلالهای مختلف در مورد بارداری تینایجرها در دههی اخیر را بررسی میکنیم. یا وسط برف و توفان وحشتناکی که پیشبینی امروز است، با تیشرت نازک و شلوارک رفتهام بیرون و با خانم محترمی که با لباس والیبال ساحلی در حال دوی صبحگاهی است لبخند رد و بدل میکنیم.
این طور است که هر وقت واقعیت زهرش را میریزد و از پساش برنمیآیم، بغضم را فرو میدهم و در دلم رجز میخوانم که "صبرکن شب برسد و چشمهایم کمی گرم شود تا نشانت دهم".
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر