۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

دلم پیش زمانی است که هنوز حتا دوربین عکاسی و ضبط صوت اختراع نشده بود -چه رسد به دوربین فیلمبرداری- و حافظه تنها مخزن انبار خاطره‌ها بود. حافظه‌ای که برعکس دوربین بی‌طرف نیست؛ بلکه رسماً طرف تو است؛ و به نفع تو ویرایش و آرایش و تصرف و تلخیص و تحریف و جرح و تعدیل می‌کند. متلک حال‌گیر وسط آن مکالمه جادویی را بر می‌دارد و به جایش لبخند اضافه می‌کند؛ دل‌نگرانی شب امتحان را از پس‌زمینهی ملاقات بر می‌دارد؛ لحن‌ها را مهربان‌تر می‌کند؛ چشمک‌های نزده و نگاه‌های مورب نیانداخته می‌آفریند؛ هوای آفتابی را بارانی می‌کند؛ گوشه‌ی خیابان درخت می‌کارد، دما را کمی پایین تر می‌برد که بوسه‌ها گرم‌تر شود و حتا آن نفر سومی که از پیاده‌روی روبه‌رویی رد می‌شد -با لبه‌های کاپشن برگردانده تا روی گوش‌ها و سر پایین‌انداخته‌ای که با نگاه بی‌نگاهی زل زده بود و تماشا می‌کرد- را کاملاً پاک می‌کند. «بله، ما بودیم و ما؛ در آن هوای بارانی، زیر درخت‌های کنار پیاده‌روی خیابان؛ و جز ما کسی نبود؛ هیچ‌کس».

و بعد این طور می‌شد که خاطره‌ی من با خاطره‌ی تو فرق داشت از همان دیدار در همان خیابان و همان باران و همان درخت. خاطره‌ی آن که از پیاده‌روی روبه‌رو رد می‌شد هم خاطره‌ی دیگری بود کلاً. در یکی خورشید گرم و نازنین از لای ابرها و پشت رنگین‌کمان سرک کشیده بود و می‌تابید؛ در یکی باران می‌بارید و بوسه‌های گرم جای آفتاب را گرفته‌بود؛ و در یکی ابر سیاه بغض آلود چنگ انداخته بود در گلوی آسمان و هوا را تاریک کرده بود و باد زوزه‌کشان می‌وزید...

دوربین‌ها که آمدند با آن بی‌طرفی و وفاداری تهوع‌آورشان دست پرقدرت یحیی و یمیت خداوندگار خاطره را بستند و زنجیرش کردند به واقعیت بی‌رحم و لجبازی که حاضر نیست یک قدم کوتاه بیاید، در حد این که حتا یک برگ خشکیده را از روی درخت یا یک مژه کوچک رهاشده را از لبه‌ی پلک کم و زیاد کند. دوربین‌ها شدند سلاخان خاطره‌ها؛ کشتند و تاکسی‌درمی کردند و گذاشتند در قاب و قفس؛ باغ وحش‌ها را موزه کردند و شهر فرهنگ‌ها را قبرستان با تاریخ دقیق تولد و مرگ روی گورنوشته‌ها...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر