۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

not that I am aware of

میشل خطابه‌ی غرایی سرداد در مورد این‌که چرا در کتاب -یعنی جاودانگی- اثری از زندگی نیست. و بعد که توضیح داد معلوم شد که منظور دقیقش از زندگی یعنی ازدواج و بچه. می‌گفت از همان ابتدا وقتی نویسنده چشم باز می‌کند روی تخت تنهاست و هیچ جای داستان هم اثری از "بچه" نیست.
من گفتم چرا اتفاقاً پل و اگنس بچه دارند. ولی راضی‌ نشد؛ چون بچه‌ای که او می‌خواست این بچه نبود. می‌گفت یک شخصیت منفی که تازه کوچک هم نیست و یک نوجوان تین-ایجر عاصی است، منظور او از "بچه" را برآورده نمی‌کند. احتمالاً چیزی به عنوان نوگل باغ زندگی می‌خواست برای زوجی که به نظر او باید خوشبخت می‌بودند قاعدتاً. بعد تازه بازهم کوتاه نیامد و با لحنی شاکی پاراگراف را ختم کرد به این که: اصلاً معلوم نیست این آدم -یعنی کوندرا- خودش زن و بچه‌ای دارد یا نه.
گفتم زن که داره ولی در مورد بچه؛ not that I am aware of. ساندرا که تا این‌جا با خنده‌ای شیطنت‌آمیز نظاره‌گر بود زود اضافه کرد: maybe not that even he is aware of. و صحبت از زن و بچه نویسنده با خنده‌ی بعد از همین جمله به پایان رسید.
نیم‌ساعت بعد، قبل از این که برود، میشل گفت که دو هفته دیگر قرار است ازدواج کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر