برای کمتر دردکشیدن یک راه هم این است که بیشتر درد بکشی؛ آنقدر درد بکشی که دردکشیدن برایت عادت شود. بگو پوستت کلفت شود؛ بیحس شوی، واکسینه شوی. بعد دیگر نمیترساندت. میدانی که اگر بدترین حالتِ ممکن هم اتفاق بیفتد؛ اگر همان شومی مرموزی که به مشامت میرسد مثل خیلی وقتها به واقعیت بپیوندد؛ اگر همهچیز در همان لحظهی آخر -یا فردای لحظهی آخر- به همبریزد؛ نگونسار و سرنگون شود؛ و اگر باز دوباره مجبور باشی از روی سرمشق شکست و بغض صفحهصفحه سیاه کنی؛... و خلاصه یک قطار از این "اگر"ها پشت سر هم ردیف شوند، دیگر چیز مهمی نیست.
دو روز بعدش نشستهای با لیوان چایت؛ روی تخت به خواندن کتابی، یا بالاسر کیبرد به نوشتن پست بعدی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر