ببین قضیه مثل یک بازی شطرنج است؛ کسانی مثل رومن رولان مقیدند که از اولین حرکت تا کیش و مات آخر را دقیق و جامع و بی کم و کاست ثبت کنند. حتا حرکتهای جایگزین احتمالی، حتا دست-به-مهرهها، حتا رطوبت سر انگشتان وقتی که مثلاً فیل برداشتهشده که دو خانه آن طرفتر برود و فرضاً این وسط نوک ناخنی هم تصادفاً به اسب بغلی اصابت کرده؛ همه و همه با تمام جزئیاتشان. اما این رفیق ما کارش این طور است که چهار تا مهره را انتخاب میکند و با یک ترکیبی ناگهان میگذارد وسط صفحه و یک موقعیت خلقالساعه میسازد؛ مینشاندت به تماشای بازی و سه-چهار حرکت را نشانت میدهد؛ بعد با لبخند موذیانهاش مهرهها را جابهجا میکند، جای سیاه و سفید را عوض میکند، جر میزند، سرباز را مثل وزیر و فیل را مثل اسب تکان میدهد تا نهایتاً یک موقعیت جدید میسازد و باز همان داستان. بعد درست وقتی که منتظر آن کیش و مات آخری میبینی ناگهان با پررویی تمام میآید وسط صفحه و مثل داور کشتی دست یک طرف را که دلش میخواهد بالا میگیرد و بازی را تمام میکند.
در ذهن من تصویر رومن رولان یک بنده خالص مؤمن معصوم و نگران است، که پشت میزش نشسته و برای بار هفتصد و چهل و پنجم توصیف رنگ لبهای فلان شخصیت حاشیهای هنگام بوسیدن را پاکنویس میکند و باز دلش بیقرار است که مبادا وظیفهاش را ادا نکرده باشد. در حالی که کوندرا خدای موذی و لاابالی پوزخند-به-لبی است که گوشهی کافه نشسته و با یک دست گیلاسش را گرفته با آن دست هم سیگار و قلم را با هم، و بین پکزدنهایش ضمناً بیباکانه آدمهایش را هم از ژنو به پراگ و از پراگ به پاریس میبرد، و میکشد و زنده میکند. یحیی و یمیت فإذا قضی أمراً فإنما یقول له کن فیکون.
البته با کمی تصرف، اینها را هم همانشب به ساندرا گفتم؛ بعد از این که لیوان هاتچاکلیت را برایم آورد و قبل از این که لبم به لبش -یعنی لب لیوان- برسد. آن وقت آلکسا توی ترافیک مانده بود و هنوز نرسیده بود.
۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
و البته هر دو به یک اندازه تو را وامیدارند که با دهانی باز و چشمانی بازتر بخوانی و حیرت کنی از این همه نبوغ و ذکاوت در یک آدم....
پاسخحذفنه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش کفت