صد متر مانده بود هنوز به چهارراه که سبزی چراغ پژمرد و روشنایی خودش را بالا کشید تا خانهی زرد وسطی. امیدی به ردشدن نبود؛ ترمز ناگزیر و ایستادن آرام و بیچموشی ماشین زیر سرخی چراغ.
جنگ ماهیچهها و اندک-کشآمدن لبهایم اما، که حاصل نشتکردن خندهی فرودادهام به بازی نورهای چراغ بود، از چشمش پنهان نماند؛ درست همانطور که برق سؤال ساکت دودو-زده توی چشمهای او، از چشم من. این جور وقتها راهحل معاملهی پایاپای است: لبخند لورفتهی قورتداده را دوباره قیکردم روی لبانم، تا سؤال ساکت او هم به حرف بیاید.
- به چی می خندی؟
- هیچی؛ به این عدم تقارن فکر میکنم.
- ما که کلکسیون عدم تقارنیم؛ کدومش رو میگی؟
- نه؛ خودمون رو نمیگم... هیچ دقتکردی که "نامزدی معکوس" وجود نداره؟ هرچقدر اون سر ماجرا ذومراتب و گامبهگام و پلهپلهس، این طرف دفعی و ناگهانی و صفر و یکیه. آشنایی، دوستی، همخوابگی، همخانگی، نامزدی، ازدواج؛ اما در مقابلش یک کلمه: "جدایی" و تمام؛ بدون هیچ وضع بینابین. امروز متأهلی و فردا نیستی. انگار تمام پلههایی که یکییکی بالارفتی را باید یکباره و با شیرجه برگردی پایین.
- خب اصل زندگی هم همین طوره. بچه که قراره به دنیا بیاد، کلی آمادگی و مقدمات؛ ولی اون طرفش ظرف یک لحظه مردن و خلاص. و خداییش هم خلاص.
و خلاص دوم را طوری گفت که بفهمم توی گیومه است و دقیقاً به معنای لغویاش. بله؛ کنایه ایستاده بود بالای سرم، با کلاه بوقی لبهدار و ریش دراز مثلثی و نگاه چندشآورش.
وقتی کنایه میآید دو راه بیشتر نداری؛ یا تسلیم، یا فرار؛ با کنایهها نمیشود جنگید. و بهترین فرار این است که سوتزنان و ابلهوار، تظاهرکنی به نفهمیدن و بگذری.
- اوهووم. زندگی رابطهها هم دقیقاً مثل زندگی آدمها ست.
و بعد سکوت. چشمهایمان از همان جملهی اول از هم جدا شده بود و هرکدام برای خودش زلزده به یک جای دوردست جاده. وقتی که چشمها به هم دوخته نباشد مرز پایان مکالمه و آمدن پاورچین سکوت کمتر توی ذوق میزند؛ و این از سر بختیاری است وقتی که سکوت خیره ایستاده باشد به تماشای فرار مذبوحانهات از دست کنایه؛ با پوزخند نیش-تا-نیش و انگشت اشاره به تجاهل رسواشده...
چراغ از قرمز پرید به سبز؛ و این بار بی زرد شدن. لحظهی بعد پدال گاز بود و زوزهی ماشین در عبور چارنعل از چهارراه، برای شکستن سکوت هیزی که روی دوش کنایهی بیرحم سوار شده بود و کوتاه نمیآمد.
۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه
۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه
Saint Nicholas
خب این همه سال که تو بچه بودی، سانتا برای شادی دل تو آمد. به خاطر تو رفت زیر بار آن لباس مضحک و تودهی انبوه ریش سفید پنبهای. حالا دیگر بزرگ شدهای و عقلت رسیده که سانتا افسانهای بیش نیست؛ قبول؛ امَا بیا و بزرگتر باش. خودت را بزن به همان راه بچگی و به روی خودت نیاور که باورش نداری. بگذار دلخوش باشد. این بار نوبت تو ست که دل سانتا را شادکنی.
۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه
انگار که بروی روی پشتبام و آجر را پرتکنی وسط حوض خانهی مادربزرگ. و روزهای آخر شهریور باشد. و سه ماه تابستان آب حوض را نکشیدهباشند. شب که میخوابم اینطور میشود به محض هم گذاشتن چشمها. البته این «شب» را هم ریاکارانه و محض تظاهر گفتم تا خودم را جزو آدمیزادگان طبیعی -که شب میخوابند و روز زندگی میکنند- جا بزنم و الا خودم که میدانم خوابیدنم با شب و روز چندان ارتباطی ندارد.
آجر امّا میافتد وسط کلّه، با همان اسپلششش معروف. به محض این که چشمها گرم میشود؛ وقتی که هنوز حتا خواب بهطور رسمی نیامده و بیدفاع غوطه میخورم در ناهوشیاری بین خواب و بیداری؛ امرٌ بینالأمرین؛ میون موندن و رفتن، میون مرگ و حیات...
بعد چه غوغایی که به پا نمیکند این پارهآجر ناخوانده با حوضی که تا خرخرهاش را گل و لجن گرفته؛ فضا ناگهان پر میشود از تکههای نامربوط ذرات معلق خاطرات سالهای رفته. بی هیچ نظم و نظامی. معلم ریاضی راهنمایی را میدوزد به دختر همکلاسی دانشگاه؛ استاد مدارمنطقی با آن ریش کذاییاش را میآورد به متلکگویی وسط بحث با معلم فقه دبیرستان؛ تلخکامی عشقهای شکستخورده را میریسد با شادی ابلهانه نوروزهای بچگی؛ فیروز و ماجدهالرومی نفری یک پیمانه، لئوناردکوهن و پینکفلوید یک قاشق مرباخوری، سلین دیون و مدونا؛ ساندرا و ایس-آو-بیس و مادرن-تاکینگ، علیرضا افتخاری و شجریان؛ آهنگران و عبدالباسط حتا، بهدلخواه و به مقدار لازم؛ بعد صدای گوشخراش مخلوط کن و بههمخوردن همهی اینها باهم... اووه! دارالمجانین لنگ میاندازد پیش این شهر فرنگ، هرچه نباشد مقید به قواعد فیزیک که هستند دیوانگان در وقت بیداریشان به حکم لاجرم.
بعد ترس است و دلهره از این کولاژ موقعیتهای لت و پار شده که میافتد به جانم و بعد اضطراب و ضربان قلب و دویدن و دویدن تا نفسزنان و خیس از عرق برسم به بیداری. بلند میشوم و میروم سراغ یخچال، نوشیدنی سرد -آب انار بیمزه یا هرچیز دیگر دم دست-، مبل کنار پنجره و آرامش دانههای برف که در روشنایی تیر چراغ برق آن طرف خیابان رژه میروند؛ و کمی بعد صدای ماشین گذرندهای که آرام دور میشود و سکوت بعد از رد شدنش خنکای آرامش است بر هرهر این حرارت ترسناک درون.
این چنین است سعی بین صفا و مروه؛ از ترس خواب دوان دوان به بیداری و از خستگی بیداری به امید واهی به دامن خواب خیانتکار. تنها تفاوتاش شاید این باشد که طفل پیامبرزادهای در کار نیست در این برهوت که قرار باشد چشمهای از تقلای لگدهایش بجوشد؛ یا اگر هم بوده، دیری است که مردهاست. چون اسطورهها فقط یکبار اکران میشوند؛ سئانسهای بعدی اگر باشد، مخصوص دنکیشوتها است.
آجر امّا میافتد وسط کلّه، با همان اسپلششش معروف. به محض این که چشمها گرم میشود؛ وقتی که هنوز حتا خواب بهطور رسمی نیامده و بیدفاع غوطه میخورم در ناهوشیاری بین خواب و بیداری؛ امرٌ بینالأمرین؛ میون موندن و رفتن، میون مرگ و حیات...
بعد چه غوغایی که به پا نمیکند این پارهآجر ناخوانده با حوضی که تا خرخرهاش را گل و لجن گرفته؛ فضا ناگهان پر میشود از تکههای نامربوط ذرات معلق خاطرات سالهای رفته. بی هیچ نظم و نظامی. معلم ریاضی راهنمایی را میدوزد به دختر همکلاسی دانشگاه؛ استاد مدارمنطقی با آن ریش کذاییاش را میآورد به متلکگویی وسط بحث با معلم فقه دبیرستان؛ تلخکامی عشقهای شکستخورده را میریسد با شادی ابلهانه نوروزهای بچگی؛ فیروز و ماجدهالرومی نفری یک پیمانه، لئوناردکوهن و پینکفلوید یک قاشق مرباخوری، سلین دیون و مدونا؛ ساندرا و ایس-آو-بیس و مادرن-تاکینگ، علیرضا افتخاری و شجریان؛ آهنگران و عبدالباسط حتا، بهدلخواه و به مقدار لازم؛ بعد صدای گوشخراش مخلوط کن و بههمخوردن همهی اینها باهم... اووه! دارالمجانین لنگ میاندازد پیش این شهر فرنگ، هرچه نباشد مقید به قواعد فیزیک که هستند دیوانگان در وقت بیداریشان به حکم لاجرم.
بعد ترس است و دلهره از این کولاژ موقعیتهای لت و پار شده که میافتد به جانم و بعد اضطراب و ضربان قلب و دویدن و دویدن تا نفسزنان و خیس از عرق برسم به بیداری. بلند میشوم و میروم سراغ یخچال، نوشیدنی سرد -آب انار بیمزه یا هرچیز دیگر دم دست-، مبل کنار پنجره و آرامش دانههای برف که در روشنایی تیر چراغ برق آن طرف خیابان رژه میروند؛ و کمی بعد صدای ماشین گذرندهای که آرام دور میشود و سکوت بعد از رد شدنش خنکای آرامش است بر هرهر این حرارت ترسناک درون.
این چنین است سعی بین صفا و مروه؛ از ترس خواب دوان دوان به بیداری و از خستگی بیداری به امید واهی به دامن خواب خیانتکار. تنها تفاوتاش شاید این باشد که طفل پیامبرزادهای در کار نیست در این برهوت که قرار باشد چشمهای از تقلای لگدهایش بجوشد؛ یا اگر هم بوده، دیری است که مردهاست. چون اسطورهها فقط یکبار اکران میشوند؛ سئانسهای بعدی اگر باشد، مخصوص دنکیشوتها است.
۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه
گلهکردی که ساکت بودم، ولی ندیدی که لبخندم دائم چسبیده بود روی لب و گونههایم و هیچوقت محو نشد؟ ندیدی که چه کوششی کردم که وقتی به دنبال شوخطبعی کسی شلیک خندههای همه به هوا میرفت، و من از شوخی سر در نیاورده بودم، خندهی متوسط و درست به-اندازهام را وانمود کنم؟
میدانی، اگر هیچ نمیخندیدم معلوم میشد که شوخی را نفهمیدهام و اگر زیاد میخندیدم، و از قضا شوخی طوری نبود که قاعدتاً برای من فهمیدنی باشد -فرضکن اشارهای به خاطرههای دبیرستانتان با هم، یا به برنامههای تلویزیون که همه میدانند من تماشا نمیکنم- آن وقت همه میفهمیدند که خندهام دروغی است و بعد همهی لبخند و خندههایم زیر سؤال میرفت. باورکن که هر دو تلخ است. خندهی نیمهکارهی متوسط راه برای حاشا از هر دو طرف را باز میگذارد. میدانم که -جز خودت- کسی اصلاً آنقدر حواسش به من نبود که خندههایم را اندازه بگیرد و تحلیل کند، ولی وسواس خودم که بود؛ اضطراب و دلگرفتگی را چطور با خنده و حرف باید هم میزدم؟
اما خب،... گلهکردی که ساکت بودم؛ و راست گفتی. چه میتوانستم گفت؟ از کلاسهای موسیقی شروعکردید و بعد اینکه هرکس در سال چندم مدرسه درس رقص را برداشته، بعد در مورد الکل، بعد در مورد شطرنج و ورق. خب یکبار گفتم ما کلاس موسیقی نداشتیم در مدرسههایمان، دوباره باید میگفتم که کلاس رقص هم نداریم؟ خب معلوم است که وقتی موسیقی نباشد، رقص هم به طریق اولی نیست. الکل هم که گفتن ندارد اصلاً، همه میدانند. شطرنج و ورق هم که...
راستش این است که توجیه میکنم. حق داری. ساکت نشستهبودم با آن خندههای مصنوعی و انگار دلم جای دیگری بود، و بود، ولی باورکن که همین من حرّاف که چای بعد از قهوه و قهوه بعد از چای از زمین و زمان برایت نخهای فلسفه بیرون میکشم و میبافم، زبانم گاهی فلج میشود. باورکن که حرفی نداشتم برای زدن. که نگفتن تنها حرفهایی که میشد گفت بهتر از گفتنشان بود.
میدانی، اگر هیچ نمیخندیدم معلوم میشد که شوخی را نفهمیدهام و اگر زیاد میخندیدم، و از قضا شوخی طوری نبود که قاعدتاً برای من فهمیدنی باشد -فرضکن اشارهای به خاطرههای دبیرستانتان با هم، یا به برنامههای تلویزیون که همه میدانند من تماشا نمیکنم- آن وقت همه میفهمیدند که خندهام دروغی است و بعد همهی لبخند و خندههایم زیر سؤال میرفت. باورکن که هر دو تلخ است. خندهی نیمهکارهی متوسط راه برای حاشا از هر دو طرف را باز میگذارد. میدانم که -جز خودت- کسی اصلاً آنقدر حواسش به من نبود که خندههایم را اندازه بگیرد و تحلیل کند، ولی وسواس خودم که بود؛ اضطراب و دلگرفتگی را چطور با خنده و حرف باید هم میزدم؟
اما خب،... گلهکردی که ساکت بودم؛ و راست گفتی. چه میتوانستم گفت؟ از کلاسهای موسیقی شروعکردید و بعد اینکه هرکس در سال چندم مدرسه درس رقص را برداشته، بعد در مورد الکل، بعد در مورد شطرنج و ورق. خب یکبار گفتم ما کلاس موسیقی نداشتیم در مدرسههایمان، دوباره باید میگفتم که کلاس رقص هم نداریم؟ خب معلوم است که وقتی موسیقی نباشد، رقص هم به طریق اولی نیست. الکل هم که گفتن ندارد اصلاً، همه میدانند. شطرنج و ورق هم که...
راستش این است که توجیه میکنم. حق داری. ساکت نشستهبودم با آن خندههای مصنوعی و انگار دلم جای دیگری بود، و بود، ولی باورکن که همین من حرّاف که چای بعد از قهوه و قهوه بعد از چای از زمین و زمان برایت نخهای فلسفه بیرون میکشم و میبافم، زبانم گاهی فلج میشود. باورکن که حرفی نداشتم برای زدن. که نگفتن تنها حرفهایی که میشد گفت بهتر از گفتنشان بود.
۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه
از دیگر آیینهای بعد از مهاجرت این است که هر از چندی دینت را به فرهنگ فاخر خودت ادا کنی. مثال هم زیاد است خوشبختانه: کوروش کبیر و حقوق بشر، نوروز، حتا همین فرق پرشن و فارسی.
آهان... بله متأسفانه، اغلب شعور لازم را ندارند. برایشان مهم نیست و فقط از سر مردمداری توی ذوقت نمیزنند. نامردها گاهی چشمشان کنجکاو است کاملاً، ولی وسط کار ساعتشان را نگاه میکنند. یا حرفت که تمامشد با زبان یا چشمشان سؤال ناجوری میپرسند که حالت را میگیرد؛ مثلاً "خب از دست من کاری برمیاد؟" یا "مشروب هم دارید ما بیایم؟"
آره... غربت سخته دیگه.
کرم
حالا از دعواهای فمینیستی و ذهنیت کرمخوردهی مردم بگذریم. تعمیم بیجا و بیجهت هم ندیم؛ پیشداوری هم نکنیم. اصلاً حتا داوری نکنیم. اما بین خودم و خودت، بین خودت و وجدانت؛ بین خودت با خودت. این بار کرم از خود درخت بود؛ و درست مثل بعضی وقتهای دیگه.
من میخوام یه چیزی از این هم بالاتر بگم حتا؛ میخوام بگم که این یک حق مسلمه برای درخت که کرم از خودش باشه گاهی؛ که باید این حق مسلم رو به جای حاشا فریاد بزنی.
۱۳۸۸ آذر ۲۴, سهشنبه
وطن
یکی از آئینهای بعد از مهاجرت این است که هر وقت گرسنهات شد، چشمانت را بدوزی به دوردست و آهی جانسوز بکشی و بعد غر بزنی که دلت برای وطن تنگشده؛ خصوصاً اگر کسی آن اطراف باشد که همدردی کند.
چون یکمعنای وطن هم کباب کوبیده و آشرشته و دیزی و کشک بادمجون و قرمهسبزی، یا حتا ساندویچ هایدا و پیتزا بوف است.
۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه
it's a girl
هنوز که هنوز است وقتی که فرزندی در فامیل متولد میشود -یا قرار است بشود- و بعد خبر میرسد که دختر است، چینهای چهرهاش باز میشود و میخندد و: «خدا رو شکر که دختره»؛ بس که سالها و سالها پسر بودن همپهلو بودهاست با دلهرهی سربازشدن و به جنگرفتن و هرگز برنگشتن.
پدر بزرگش را میگفت، در آلمان. پدربزرگی که هیچوقت از جنگ حرف نمیزند و اگر سر ناهار یا شام تلویوزیون خبر جنگی در گوشهای از دنیا را پخش کند باقی غذایش را نمیخورد، چون دیگر نمیتواند.
۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه
حماقت-یک
از بین چیزهای مختلفی که میتوان در موردشان پست مسلسلوار و شمارهدار نوشت علاقه وافری داشتهام همیشه به حماقت. ولی از آنجا که با متعهدشدن سر یاری ندارم، وعدهای هم نمیتوانم داد که قطعاً شمارههای بعد در راه باشد... و بگذرم؛ آمدم این یک کلمه را بگویم که مقدمه پیچید لای دست و پا: از نشانههای حماقت کثرت استفاده از صفتهای عالی است: بزرگترین، تلخترین، پیچیدهترین، باهوشترین، سختترین، شایستهترین، پیشرفتهترین و بگیر تا آخر.
۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه
ببین قضیه مثل یک بازی شطرنج است؛ کسانی مثل رومن رولان مقیدند که از اولین حرکت تا کیش و مات آخر را دقیق و جامع و بی کم و کاست ثبت کنند. حتا حرکتهای جایگزین احتمالی، حتا دست-به-مهرهها، حتا رطوبت سر انگشتان وقتی که مثلاً فیل برداشتهشده که دو خانه آن طرفتر برود و فرضاً این وسط نوک ناخنی هم تصادفاً به اسب بغلی اصابت کرده؛ همه و همه با تمام جزئیاتشان. اما این رفیق ما کارش این طور است که چهار تا مهره را انتخاب میکند و با یک ترکیبی ناگهان میگذارد وسط صفحه و یک موقعیت خلقالساعه میسازد؛ مینشاندت به تماشای بازی و سه-چهار حرکت را نشانت میدهد؛ بعد با لبخند موذیانهاش مهرهها را جابهجا میکند، جای سیاه و سفید را عوض میکند، جر میزند، سرباز را مثل وزیر و فیل را مثل اسب تکان میدهد تا نهایتاً یک موقعیت جدید میسازد و باز همان داستان. بعد درست وقتی که منتظر آن کیش و مات آخری میبینی ناگهان با پررویی تمام میآید وسط صفحه و مثل داور کشتی دست یک طرف را که دلش میخواهد بالا میگیرد و بازی را تمام میکند.
در ذهن من تصویر رومن رولان یک بنده خالص مؤمن معصوم و نگران است، که پشت میزش نشسته و برای بار هفتصد و چهل و پنجم توصیف رنگ لبهای فلان شخصیت حاشیهای هنگام بوسیدن را پاکنویس میکند و باز دلش بیقرار است که مبادا وظیفهاش را ادا نکرده باشد. در حالی که کوندرا خدای موذی و لاابالی پوزخند-به-لبی است که گوشهی کافه نشسته و با یک دست گیلاسش را گرفته با آن دست هم سیگار و قلم را با هم، و بین پکزدنهایش ضمناً بیباکانه آدمهایش را هم از ژنو به پراگ و از پراگ به پاریس میبرد، و میکشد و زنده میکند. یحیی و یمیت فإذا قضی أمراً فإنما یقول له کن فیکون.
البته با کمی تصرف، اینها را هم همانشب به ساندرا گفتم؛ بعد از این که لیوان هاتچاکلیت را برایم آورد و قبل از این که لبم به لبش -یعنی لب لیوان- برسد. آن وقت آلکسا توی ترافیک مانده بود و هنوز نرسیده بود.
در ذهن من تصویر رومن رولان یک بنده خالص مؤمن معصوم و نگران است، که پشت میزش نشسته و برای بار هفتصد و چهل و پنجم توصیف رنگ لبهای فلان شخصیت حاشیهای هنگام بوسیدن را پاکنویس میکند و باز دلش بیقرار است که مبادا وظیفهاش را ادا نکرده باشد. در حالی که کوندرا خدای موذی و لاابالی پوزخند-به-لبی است که گوشهی کافه نشسته و با یک دست گیلاسش را گرفته با آن دست هم سیگار و قلم را با هم، و بین پکزدنهایش ضمناً بیباکانه آدمهایش را هم از ژنو به پراگ و از پراگ به پاریس میبرد، و میکشد و زنده میکند. یحیی و یمیت فإذا قضی أمراً فإنما یقول له کن فیکون.
البته با کمی تصرف، اینها را هم همانشب به ساندرا گفتم؛ بعد از این که لیوان هاتچاکلیت را برایم آورد و قبل از این که لبم به لبش -یعنی لب لیوان- برسد. آن وقت آلکسا توی ترافیک مانده بود و هنوز نرسیده بود.
۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه
مثل خدا ایستاده است آن بالا و نهتنها شخصیتها که خواننده را هم به بازی گرفته. به قول تو یک فصل تماماً بیربط به داستان را گذاشته آن وسط. شروع میکند و تو هی میخوانی و میخوانی و حرص میخوری که اینها چه ربطی دارد به ماجرای اصلی؛ گاهی شاید ورق میزنی ببینی چقدر به آخر فصل مانده و نگرانش میشوی که چطور میخواهد ربطش دهد به تم اصلی در این فرصت کم؛ اما او همچنان بیخیال کرمش را میریزد و خیرهسرانه و سر صبر قصه را کش میدهد. بعد برای اینکه نشانت دهد که همهکاره است؛ ظرف سه خط آخر صفحهی آخر، کل فصل را وصل میکند به باقی داستان. یعنی: "چیه؟ نگران ربطش به باقی رمان بودی؟ بیا!" و به ریش همهمان میخندد؛ انگار همه را به مسخره گرفته. اینجا آلکسا گفت: یا بهتر، با همه تفریح میکند.
اینها را به ساندرا میگفتم دیشب؛ در مورد کوندرا و جاودانگی؛ وقتی لیوان هاتچاکلیت دستم بود و آخرین جرعههایش را سر میخواستم کشید.
اینها را به ساندرا میگفتم دیشب؛ در مورد کوندرا و جاودانگی؛ وقتی لیوان هاتچاکلیت دستم بود و آخرین جرعههایش را سر میخواستم کشید.
همهی داستان به خاطر ترس از چهارتا چروک بود. وسط پیشانی، کنارهی زیرین چشمها، دور لبها و شاید چالههای روی گونه. حالا بگو از چهارتا بیشتر؛ مگر فرقی هم میکند؟ مثلاً چهارتا یا هشت تا یا حتا پانزدهتا؟ مهم همین است که چهار یا هشت یا پانزده یا هر عدد دیگری که اینجا بگذاری نشانهی قلت است. نشانهی هیچ و پوچ و حقیر بودن و ثمن بخس است در برابر آن همه خندهها که قورت دادی؛ آن همه اخمها که ایستادی در برابرشان و نگذاشتی بیاویزند به پیشانیات؛ آن همه ژستهای زیبای دلبرانه که هیچوقت راه ندادی به صورتت و آن همه زحمت بیهوده -و حالا میبینی؟ حتا بیحاصل- که کشیدی در مسابقهی طنابکشی با ابروها که وقت تعجب میخواستند بروند بالا و تا جا دارد دور شوند از روی چشمها. و نگو نمیدانستی که چشمها هم چه دوست داشتند که به این بهانه هم که شده گاهی درشتتر شوند و سفیدیشان نه فقط در حاشیهی طرفین سیاهی، که تمام چهار جهتش را پرکند؛ که سیاهی چشم، نه فقط وسط سفیدی، که قلب سفیدی، که در میان سینهی سفیدی باشد.
همهی اینها به خاطر همان بیش و کم چهارتا چروک بود که بالاخره هم آمدنی بودند، و مگر نمیدانستی که دیر یا زود میآیند؟
آدم های تک-تئوری همیشه خوشحالاند. فرقی نمیکند که تقدیر و مشیت الاهی باشد یا جبر تاریخ، یا کار استکبار و عوامل داخلی، یا ظلم تاریخی مردسالاری، یا کار انگلیسیها و توطئهی صهیونیستها یا خرابکاری احمدینژاد یا درآمدهای بادآورده نفتی، یا فرهنگ استبدادی، یا تکامل داروینی و انتخاب طبیعی، یا عقدهی ادیپ، یا هر کوفت دیگر. مهم این است که هرچه سؤال و تردید را از این طرف میریزی و از آن طرف جواب آماده بیرون میآید؛ و بعد میتوانی شبها راحت بخوابی.
۱۳۸۸ آذر ۱۰, سهشنبه
کوت-آو-د-دی
ابولهول دستهایش را گذاشته بود دو طرف چانهاش و با سر پایین زل زده بود به کیبرد و جستوخیز پیغام اسکرین-سیور خبر میداد که زمانی دراز در همین حال گذشتهاست. من سرم به کار خودم بود که زیرچشمی دیدم بنگالی شال و کلاه کرده از کنارم رد شد. بی آن که سر برگردانم منتظر شدم که صدای خداحافظیاش -مثل همیشه در آستانهی در- بلند شود... که نشد؛ ایستاده بود جلوی مانیتور ابولهول و پیغام ابلهانهی اسکرین سیور را متفکرانه نظاره میکرد؛ چیزی نظیر این که:"اگر میخواهی نتیجه جدیدی بگیری کاری تازه بکن چون اگر کارهای قبلی را تکرار کنی، همان نتیجه تکرار میشود." ابولهول جزو آن ژانر آدمها است که با این جور کوت-آو-د-دیها زندگی میکنند، انرژی میگیرند، به هم هدیه میدهند و برای دیگران فروارد میکنند. چه ایمیلها از ابولهول که ناخوانده راهی آرشیو کردم بهمحض دیدن سابجکت کوت-آو-د-دی.
زن بنگالی که دم در منظرش بود راه افتاد و آمد داخل تا بالاسر نعش سر به زیر ابولهول به هوای این که ببیند قضیه چیست، و با همین تجمع نگاهها بالاخره ابوالهول از خلسه بیرون آمد و سر بلند کرد که ببیند چرا دورش جمعشدهاند. بنگالی لبخند زد و گفت: داشتم پیغام اسکرین-سیورت را میخواندم. من یک ورژن مشابه این را دوست دارم که نمیدانم چه کسی گفته، اما جالبتر است؛ میگوید: "هر روز یا هر هفته یک کار تازه را امتحان کنید". من همانطور رو به مانیتور، نیشم باز شد و فکر خرابم پیگیر عواقب عمل به این جمله بود که بلافاصله صدای زن بنگالی را شنیدم: بهنظر من اصلاً جمله صحیحی نیست. مثلاً تو هر هفته باید یک زن جدید را امتحان کنی؟
برگشتم که در خندهام بقیه را هم سهیم کنم که دیدم هیچکس نمیخندد. بنگالی پشیمان و با لحن حق به جانب مقابل ابروهای گرهخورده و پیشانی چروک زنش ایستاده بود و توضیح میداد: من که نگفتم در مورد همهی چیزها این جمله درست است.
زن بنگالی که دم در منظرش بود راه افتاد و آمد داخل تا بالاسر نعش سر به زیر ابولهول به هوای این که ببیند قضیه چیست، و با همین تجمع نگاهها بالاخره ابوالهول از خلسه بیرون آمد و سر بلند کرد که ببیند چرا دورش جمعشدهاند. بنگالی لبخند زد و گفت: داشتم پیغام اسکرین-سیورت را میخواندم. من یک ورژن مشابه این را دوست دارم که نمیدانم چه کسی گفته، اما جالبتر است؛ میگوید: "هر روز یا هر هفته یک کار تازه را امتحان کنید". من همانطور رو به مانیتور، نیشم باز شد و فکر خرابم پیگیر عواقب عمل به این جمله بود که بلافاصله صدای زن بنگالی را شنیدم: بهنظر من اصلاً جمله صحیحی نیست. مثلاً تو هر هفته باید یک زن جدید را امتحان کنی؟
برگشتم که در خندهام بقیه را هم سهیم کنم که دیدم هیچکس نمیخندد. بنگالی پشیمان و با لحن حق به جانب مقابل ابروهای گرهخورده و پیشانی چروک زنش ایستاده بود و توضیح میداد: من که نگفتم در مورد همهی چیزها این جمله درست است.
خندهی تکصدای بیمزهی من یخ را آب نکرد و با اوقات تلخ راه افتادند به سمت در. دوباره برگشتم رو به مانیتور بدون نیش باز و با زنهاری در ذهن که یادم باشد مبادا هرگز با بنگالی شوخی کنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)