۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

فرض‌کن ایستاده‌ای داخل آسانسور، یا روی پله‌برقی روشن، آن وقت معنی دارد که سر صبر و بدون عجله فکرکنی که باید دکمه‌ی کدام طبقه را فشار داد و کجا پیاده شد؟
احساس گذر زمان یک همچین چیزی می‌شود وقتی سن آدم به اطراف سی سال می‌رسد.

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

مهاجرت: وقتی در مورد پدر و مادر و دوستان قدیمی فعل ماضی به‌کار ببری، بدون این‌که مرده باشند.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

ریسرچ کردنم شده مثل شعر گفتن. تمام هفته را خیره و خمیازه‌کش می‌نشینم مقابل مانیتور و وقت می‌گذرانم. گودر و جیمیل سهم چشم‌ها است و هدفون سهم گوش‌ها -از لئوناردکوهن -دام ظلّه- بگیر تا بیتلز و شجریان و نانسی‌عجرم و هرچه دم دست برسد حتا-. نشخوار کردن تکه‌های رمان دیشبی -و این آخری‌ها فکر کردن به ایمیل‌های دیروز و جواب‌دادن دوباره- هم سهم مغز می‌شود. و این‌همه در حالی که پی دی اف سفید دائم بدون اضافه‌شدن هیچ کلمه‌ای در لِی‌تک کامپایل می‌شود با کنترل-شیفت-اف5 و کنترل-شیفت-اف5 و کنترل-شیفت-اف5، مثل منقارزدن بی‌حاصل دارکوبی پیر به تنه‌ی درخت مصنوعی سیمانی...
بعد دسترنج این خلسه‌ی خل‌وضعانه این می‌شود که آخر هفته که ملت در حال گردش‌اند، یا آخرین ساعت جمعه شب که همه تا دماغ عرق‌خورده‌اند و دست در گردن هم می‌رقصند، ظرف چند ساعت ایده‌‌های ‌خلاقانه هجوم می‌آورد؛ و آن‌قدر با شتاب که می‌ترسم به سرعت تایپ کردنم نرسد و بخارشود و فرارکند. و پی‌دی‌اف خالی ناگهان به اندازه‌ی یک هفته پر می‌شود.
و آن‌وقت رفته‌رفته دارم عادت می‌کنم به این‌که حرص نخورم و لبم را گاز نگیرم و عذاب وجدان نکشم در طول روزهای سترون و بی‌حاصل هفته که وقت تلف می‌کنم؛ چون باید وقت سرودن برسد...

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

توی سالن ورزشی دانشگاه واکسن آنفولانزای خوکی می‌زنند، اما صف است. صف طولانی چندصد نفری تا دو-سه طبقه؛ و من می‌ترسم از صف. ایستادن در صف کابوس من است، و شاید کابوس همه‌ی بچه‌های این نسل که در سال‌های حماسه‌ی صف‌ها بزرگ شدند؛ صف نونوایی سر کوچه، صف اون یکی نونوایی، صف همه‌ی نونوایی‌های محله وقتی که شام نونی داریم، صف شیر، صف گوشت، صف سبزی، صف سوزن-نخ، صف لباس زیر، صف بانک، صف رأی، صف نذری، صف ناهار، صف صبح‌گاه مدرسه، صف جلوی حوزه‌ی امتحان نهایی، صف نظام وظیفه... و اووووه. کله‌ام را که هم بزنی هر تکه تفاله‌ای که رو می‌آید، یک روز توی یک صفی ته‌نشین شده...
خلاصه واکسن صفی بود و من ترجیح می‌دادم بمیرم به جای نفس‌کشیدن در آن فضای نوستالژیک کابوسناک؛ شاهد مثالش هم زود رسید به برکت بازخوانی چند شب پیش‌اش از جاودانگی کوندرا: پدر اگنس که ترجیح می‌داد در کشتی بماند و غرق شود، به جای آن که لای گله‌ی جمعیت رم‌کرده‌ی وحشی دنبال قایق نجات سگ‌دو بزند...

این طور بود که دستمال کاغذی را دستم گرفته بودم که رطوبت سرانگشت‌هایم به اُرگی ویروس‌ها و چربی‌ها و رطوبت‌های روی دسته‌ی در نپیوندد. خودم هم به خنده‌ می‌افتادم حتا؛ از دن‌کیشوت ایستاده رو به آسیاب بادی با سینه‌ی ستبر و سلاح دستمال کاغذی در دست...
این‌جا بود که دوست نوجوان، سان‌گلس، عینک دودی‌اش را زد بالا و از روی دماغ گذاشت روی پیشانی‌اش: "واتز ویث یو؟ جریان این دستمال کاغذی چیه؟" گفتم این هم یه جور دفاع در برابر آنفولانزای خوکی است؛ روش جای‌گزین به جای واکسن‌زدن. تو فکرکن در حکم کاندوم به جای خوردن قرص؛ ضریب اطمینانش هم بالاتر است...

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

«... یه پستی نوشته بودم در مورد عدم و کسانی که نیستند و نامی ندارند. حالا یه پستی هم باید بنویسم در مورد گمنام‌هایی که سال‌ها بعد نام پیدا می کنند و ضمیرهایی که مدت‌ها بعد تبدیل می‌شوند به اسم.»
--از ایمیل اخیرم به یک دوست؛ بدون هرگونه فلان

عوضی و نامرد و احمقانه، و شوخ

باید میلان کوندرای وجودت بیدار باشد که بفهمی که زندگی در عین عوضی و نامرد و احمقانه بودن، شوخ هم هست. ساعت یک بامداد، درست وقتی که رفیق همراهت بعد از چند سال چمدان را می‌بندد که ترکت کند، تلفن زنگ می‌زند و دوستی که امید داشتید فردا دعوتش کنید تا حرف‌های‌تان را بشنود و وساطتی بکند از آن طرف می‌گوید که از رفیق‌اش جداشده و چمدان به دست در حال ترک خانه است.
این‌جاست که وسط آن آشوب و قشقرق و فشار خونِ به‌خدارسیده، پقی باید زد زیر خنده و بلند بلند ادامه‌اش داد و عجالتاً رخت و لباس‌ها را همان‌طور پخش کف اتاق رهاکرد و باقی برنامه را تا فردا به تأخیر انداخت و دعوت‌شان کرد که بیایند تا همگی با هم چیزی بنوشید و تا هنوز از چاوشان بانگی برنیامده، لختی به ریش روزگار دلقک بخندید.

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

سرود برای آن کس که گریه می کرد

نشسته بود روی صندلی کناری و گریه می کرد. اول با گزیدن و جویدن لب ها و فرودادن بغضی که عصاره اش دوباره بالا می زد و می تراوید از چشم؛ بعد مویه کنان و با صدایی روان و آرام، و آخر هم با هق هق و های های. از ذهنم می گذشت که باید کاری بکنم یا چیزی بگویم؛ "حالتون خوبه؟"، "به کمک احتیاج دارید؟"؛ "مشکلی پیش اومده؟"؛ یا شاید: "کاری از دست من بر میاد؟". ولی هیچ کدام جفت لب و زبانم نمی شد؛ مثل کلمه ی ناجور صیقل نخورده ای در وسط شعر که وزن و طنین و تصویر را خراب کند، نمی برازید به موقعیت.
دست هایش به تقلا افتاد؛ دیدم دستمال کاغذی دستش آب رفته و شرحه شرحه شده از فرطِ تر شدن... و یافتم کلمه ای را که باید در این جای شعر می نشست؛ دستمال کاغذی نو را از جیبم در آوردم و گرفتم طرفش؛ بدون هیچ کلمه ای. دستمال را گرفت، خیسی چشمش برق خوشحالانه ای زد و تشکری کرد؛ بعد از سر گرفت دنباله ی گریه را.

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

لحظه ای هست بعد از مهاجرت که دوربین را داخل کمد می گذاری و وسوسه اش از سرت می افتد و دست می کشی از عکس گرفتن؛ دانسته ای که دیگر قرار نیست جایی بروی که این عکس ها خاطره هایت باشند.

hommage to nonbeing

باید ستایشی نوشت برای عشق های نورزیده، نگاه های دزدیده، حرف های نزده، و زندگی های نکرده. برای آن هایی که صورت شان را از یاد برده ایم و خاطره ی شان تنها حسرت حرف های نگفته و معاشرت های نکرده است؛ برای آن ها که چهار میز آن طرف تر در بار نشسته بودند و از دور تنها به هم لبخندی زدیم و آن لبخند ماسید به دهانمان به هیأت بوسه ای ناکام؛ برای آن ها که در قطار دیدیم و نگاهمان حتّا در نگاهشان گره خورد برای ثانیه ای و بعد آن ثانیه گم شد لای قطار ساعت ها و روزها و سال ها؛ برای آن ها که دیدیم و نگاه نکردیم؛ و برای کسانی که حتّا ندیدیم؛ برای آن ها که شماره صندلی شان در هواپیما کنارمان نیفتاد؛ برای آن ها که در قطار و اتوبوس، در کلیسا و در سالن تئاتر نشسته بودند و ما خواب ماندیم و جاماندیم و هرگز ندیدیمشان.
حتّا برای آن ها که لای کتابها و شعرها و نگاتیوها گرفتار شدند و هرگز فرصت نیافتند پایشان را بیرون بگذارند و وجود داشته باشند. برای کریستینای آقای آلن و سوزان آقای کوهن و اگنس آقای کوندرا و کلاریسای خانم وولف. و حتّا آن ها که همان لای کتاب و نگاتیو هم آنقدر به وجود نیامدند که نامی داشته باشند و پایشان را از پاراگراف شان دورتر بگذراند؛ برای آن زنی که توی ایستگاه در قاب پنجره بخارگرفته ی قطارِ رو به رو چشم در چشمِ فِرِد آقای هاینریش بل -رضوان الله علیه- دوخت و ثانیه ای بعد که قطارها در خلاف جهت هم به راه افتادند دیگر نبود.
حتّا برای آن ها در صفحه های پاره شده و دور انداخته شده و سکانس های حذف شده زیستند؛ و حتّا آن ها که هرگز به ذهن هیچ نویسنده و شاعر و فیلمنامه نویسی نیامدند...
گاهی باید آرام گرفت و مثل ساحلِ افتاده زیر آفتاب درازکشید و خاک پاشید به دهان آن موجِ زخود رفته ی تیزخرامیده که چموشانه دعوت به بودن می کند؛ فاتحه ای باید فرستاد به روح مرحوم دکارت و دستگاه فکرکردن را از برق کشید و پرواز کرد در کرانه های نابودگی و از هیچ ها لذت برد و در ستایش عدم سرود.

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

Part Two: Soul and Body

رفته بودم برای کاری به دانشکده ی پزشکی و در سرسرا زوجی را دیدم که میان آن همه اسکلت و ماکت و عصا و ویلچیر و پوسترهای هشدار آنفولانزای هفت-سرِ مردم-کُش، و بی توجه به بیمارهای زنده ی در رفت و آمد و بیمارهای سابق درازکشیده بر سنگ های سرد -که از قضا احتمالاً دقایقی قبل به اتفاق هم چاقو در گوشتشان کرده بودند- بزاق در بزاق یکدیگر به نوشیدن بوسه ای طولانی مشغول بودند با چشم هایی نیمه بسته و گونه هایی که به دلیل مشغول بودن لب ها تمام بار تبسم را بر دوش می کشید و زیر این بار گود افتاده بود.
یاد حرفی افتادم که یک بار شنیدم در ایران از یک آدم سنتی -و البته در نوع خودش باهوش به خاطر این کشف- که می گفت دوست ندارد دختر یا پسرش را به همسری پزشک بدهد چون «درس هایی که می خوانند خیلی مسایل را برای شان عادی می کند» و آن «باحیایی لازم» را از دست می دهند.
و این جاست که آدم ها دو دسته می شوند؛ یک گروه آن ها که وسط سرسرای دانشکده یا خیابان به تبادل بوسه و باکتری مشغول می شوند و هنگام معاشقه چراغ را روشن می گذارند و ملحفه را کنار می زنند و درس بدن می خوانند و «باحیایی لازم» شان را برباد می دهند؛ و یک گروه که در شعرشان بیش از چشم و ابرو اشاره دیگری به بدن نمی شود، درس های پزشکی مورمورشان می کند و در حمام چشم های شان را درویش می کنند تا با «با حیایی لازم» را از آینه های داد و ستد سر به مهر باز آورند.