و به حسرتهای دنیایت یک حسرت جدید هم اضافه میشود، وقتی به زن میانسالی رسیدی که حرف زدنش جادویت کرد؛ چنان داغ گفتوگو شدید که گاه جایتان عوض شد و دیگر فرقی نماند بین حرف تو و او؛ وقتی که جملهی بعدیات را او میگفت و جمله بعدی تو، جملهی دیگر او بود. انگار فصل بعدی قصهی تو باشد؛ انگار فصل قبلی قصهی او باشی. بعد اینجاست که یک لحظه برق حسرتی از ذهنت میگذرد که کاش زودتر به دنیا آمده بودی، یا دیرتر به دنیا آمده بود؛ کاش در یک جای قصه بودید. کاش امیدی بود که بارانی ببارد یا موجی بیفتد در این دریای آرام دوستی دورادور.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
نوشته هایتان را پسندیدم.
پاسخحذفاز این پس فیدتان را دنبال می کنم.