۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

تأملات زبانی: جمله‌ی «بعدی»

در زبانی که ضمیرها بار جنسیت را هم به دوش می‌کشند، بعضی جمله‌ها عمداً زود تمام می‌شوند تا بهانه‌ای باشد برای گفتن جمله‌ی «بعدی»؛ جمله‌ای که طبعاً به جای تکرار اسم شامل یک ضمیر خواهد بود.
آخرین نمونه‌اش را دی‌روز شنیدم:
I have to meet a friend tomorrow. I am gonna meet her at noon for lunch.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

برای کم‌تر دردکشیدن یک راه هم این است که بیش‌تر درد بکشی؛ آن‌قدر درد بکشی که دردکشیدن برایت عادت شود. بگو پوستت کلفت شود؛ بی‌حس شوی، واکسینه شوی. بعد دیگر نمی‌ترساندت. می‌دانی که اگر بدترین حالتِ ممکن هم اتفاق بیفتد؛ اگر همان شومی مرموزی که به مشامت می‌رسد مثل خیلی وقت‌ها به واقعیت بپیوندد؛ اگر همه‌چیز در همان لحظه‌ی آخر -یا فردای لحظه‌ی آخر- به هم‌بریزد؛ نگونسار و سرنگون شود؛ و اگر باز دوباره مجبور باشی از روی سرمشق شکست‌ و بغض‌‌ صفحه‌صفحه سیاه کنی؛... و خلاصه یک قطار از این "اگر"ها پشت سر هم ردیف شوند، دیگر چیز مهمی نیست.
دو روز بعدش نشسته‌ای با لیوان چایت؛ روی تخت به خواندن کتابی، یا بالاسر کی‌برد به نوشتن پست بعدی.
و به حسرت‌های دنیایت یک حسرت جدید هم اضافه می‌شود، وقتی به زن میان‌سالی رسیدی که حرف زدنش جادویت کرد؛ چنان داغ گفت‌وگو ‌شدید که گاه جای‌تان عوض ‌شد و دیگر فرقی نماند بین حرف تو و او؛ وقتی که جمله‌ی بعدی‌ات را او می‌گفت و جمله بعدی تو، جمله‌ی دیگر او بود. انگار فصل بعدی قصه‌ی تو باشد؛ انگار فصل قبلی قصه‌ی او باشی. بعد این‌جاست که یک لحظه برق حسرتی از ذهنت می‌گذرد که کاش زودتر به دنیا آمده بودی، یا دیرتر به دنیا آمده بود؛ کاش در یک جای قصه بودید. کاش امیدی بود که بارانی ببارد یا موجی بیفتد در این دریای آرام دوستی دورادور.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

انحطاط

هوله-به-تن آمده بودم بیرون از حمام؛ ده قدم راه بود تا پشت لپ‌تاپ. به‌پاکردن دمپایی را هم‌زمان با قدم اول و دوم انجام دادم؛ وقت نباید تلف می‌شد. اول ایستاده زل زدم به صفحه؛ بعد نشستم. کورمال-کورمال دست راستم را روی میز چرخاندم به دنبال شانه؛ سی ثانیه ولگردی انگشت‌ها و بعد شانه توی مشتم بود. دور و بر را نگاه کردم؛ تا آینه ده قدم راه بود. وب‌کم را روشن کردم و زل زدم به تصویر خودم؛ شروع‌کردم به شانه‌زدن.

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

یک پیغمبر جدید هم باید بیاید و انذارمان دهد به این عذاب دوزخیان در قعر جهنم که هر روز صدبار ایمیل‌شان را چک می‌کنند و هر روز صدبار می‌بینند که هیچ ‌نامه‌ای ندارند.

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

recursion

از دیگر ویژگی‌های ایرانی‌ها اظهارنظر در مورد ویژگی‌های ایرانی‌ها است.

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

یکی هم باید عقلش می رسید که در کنار فست فود و کلیسا و آرایشگاه و پارک و آبخوری عمومی، و روسپی‌خانه حتا، جایی هم باید درست شود برای رفع این نیاز که آدم برود در آن بنشیند و یک چشم و دل سیر گریه کند. بعد دستمال کاغذی هم باشد که دماغش را بگیرد یا حتا شیر آبی که صورتش را بشوید؛ بعد کتش را تنش کند و برگردد در خیابان به راه رفتنش ادامه دهد.

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

آدم‌ها را از شوخی‌هایشان باید شناخت.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

این روزها دیگر فلسفه خواندن برایم بیش‌تر در حکم تفریح است. به‌جای این‌که به فکر درست و غلط بودن حرف‌ها باشم، بیش‌تر از زیبایی طرز فکر و زوایه نگاه و تقلاکردن و نفس‌نفس زدن‌های نویسنده برای گلاویزشدن با مسأله لذت می‌برم. بگو یک جور نگاه به فلسفه به مثابه اثر هنری. به خاطر همین است که دیگر حرص نمی خورم و رگ گردنم بیرون نمی زند و بی تاب نمی‌شوم؛ فقط می‌خوانم و گاه حظ می‌برم و گاهی حتا چشمم برق می زند از زیبایی‌اش و لبم خمیده می شود تا حد یک لبخند. در چنین وضعی، این‌که بگویی فلان‌جای حرفش غلط است برایم مثل این است که بگویی چرا نقاش به آسمان رنگ قرمز زده، یا چشم‌های طرف را دوبرابر اندازه واقعی کشیده یا آب رودخانه به سمت بالادست می‌رود.

-- از حرف‍هایم در گفت‌وگوی سوم با س.

دن

شاید این را هم بشود گفت که زندگی آدم دو دوره است؛ یک دوره قبل از خواندن دن کیشوت، و یک دوره بعد از خواندنش.