ماشین با سرنشینان لال از خستگی، در اتوبان اصلی شهر که در ضمن جادهی بین استانی هم هست میرفت؛ فرورفته بودم در صندلی عقب با نگاه گمشده در خیابان. وقتهایی هست که چشم دیگر حوصلهی ول گشتن در صحنهی مقابل را ندارد چون به انتظار هیچ چیز چشمگیری نیست؛ تصویرها خودشان میآیند و به نوبت میرقصند و خودی نشان میدهند و میروند بیآنکه کسی اعتنایشان کند. آن شب هم از همان وقتها بود.
میلهی آهنی و تابلوی نئون ورپریده به سمت خیابان که از مقابلم عبورکرد، ناخودآگاه کلماتش خوانده شد و دوید در مغزم: "بار اند گریل". برای چند لحظه خمیازه چشمهایم را بست و ذهنم راه افتاد به سوی جهنم و ارواح خبیث. بله البته؛ حواسم هست به ماجرای جسمانی بودن معاد، ولی از خیالات کوچک و کوتاهی حرف میزنم که در حد یک خمیازه میآیند و فرصت و حوصلهی پاورقیهای فضلفروشانه را ندارند. "بار" اند "گریل"؛ ارواح خبیث میگساران بارنشین، بهسیخ کشیدهشده و در حال کبابشدن، در قعر دوزخ.
صدای رفیق صندلی جلویی از دوزخ برم گرداند به داخل ماشین؛ به راننده -که در ضمن سیگنیفکنت آدرش هم بود- گفت که: "هه هه، بار اند گِرل! بارش دخترهم داره".
تابلوی نئونی نامرد؛ مرا فرستاده بود به جهنم و او را به بهشت.
There she stood in the doorway;
پاسخحذفI heard the mission bell.
And I was thinking to myself,
this could be "heaven" or this could be "hell"...