بلند شد و کاپشنش را تنش کرد؛ لحظه ای تأمل قبل از این که دستکش هایش را بپوشد؛ کیف پولش را درآورد، چند ثانیه توی ذهنش حساب کرد -یا ادای حساب کردن را درآورد- و بعد سه اسکناس بیست دلاری تا نخورده را گرفت به سمتم: بفرمایید.
تشکر کردم و بعد خداحافظی.
مسیر دورشدنش را همانطور نشسته با چشم پاییدم. وقتی از نظرم محوشد به ضرباهنگ کفشهای پاشنهبلندش گوش کردم، و وقتی که از شنیدرسم بیرون رفت، بوی عطری که هنوز توی فضا بود... پول را برداشتم.
نیمکره سمت چپی ول نمیکرد: احساس تنفروشی بعد از تدریس خصوصی. بعد نیمکره سمت راست جواب داد که: ابله یادت رفته چندسال تمام درآمدت از تدریس بوده؟ سمت چپی خندید: ایستادن مقابل کلاس و درس دادن مثل خودنشان دادن هنرپیشه روی صحنه، مثل بازی کردن در فیلم، تدریس خصوصی مثل...
بیخیال. تصمیم گرفتم دیگر دنبالهاش را نگیرم و به همین یک پوزخندی که کاسب شدم قناعت کنم. پول را گذاشتم توی جیبم و راه افتادم به سمت خانه.