۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

Bar and Grill

ماشین با سرنشینان لال‌ از خستگی، در اتوبان اصلی شهر که در ضمن جاده‌ی بین استانی هم هست می‌رفت؛ فرورفته بودم در صندلی عقب با نگاه گم‌شده در خیابان. وقت‌هایی هست که چشم دیگر حوصله‌ی ول گشتن در صحنه‌ی مقابل را ندارد چون به انتظار هیچ چیز چشمگیری نیست؛ تصویرها خودشان می‌آیند و به نوبت می‌رقصند و خودی نشان می‌دهند و می‌روند بی‌آن‌که کسی اعتنایشان کند. آن شب هم از همان وقت‌ها بود.
میله‌ی آهنی و تابلوی نئون ورپریده به سمت خیابان که از مقابلم عبورکرد، ناخودآگاه کلماتش خوانده شد و دوید در مغزم: "بار اند گریل". برای چند لحظه خمیازه چشم‌هایم را بست و ذهنم راه افتاد به سوی جهنم و ارواح خبیث. بله البته؛ حواسم هست به ماجرای جسمانی بودن معاد، ولی از خیالات کوچک و کوتاهی حرف می‌زنم که در حد یک خمیازه می‌آیند و فرصت و حوصله‌ی پاورقی‌های فضل‌فروشانه را ندارند. "بار" اند "گریل"؛ ارواح خبیث می‌گساران بارنشین، به‌سیخ کشیده‌شده و در حال کباب‌شدن، در قعر دوزخ.
صدای رفیق صندلی جلویی از دوزخ برم گرداند به داخل ماشین؛ به راننده -که در ضمن سیگنیفکنت آدرش هم بود- گفت که: "هه هه، بار اند گِرل! بارش دخترهم داره".
تابلوی نئونی نامرد؛ مرا فرستاده بود به جهنم و او را به بهشت.

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

گاهی صبح اول وقت رادیو را روشن می‌کنم و بی‌هدف اضافه‌اش می‌کنم به نویز محیط؛ یعنی به صدای ردشدن تک‌وتوک ماشین‌ها و گاهی خرت‌وخرت و در پی‌اش سوت ترمز اتوبوسی که این نزدیکی‌ها ایستگاه دارد. بعد نگاه می کنم به ساعت؛ در آن حال معنوی و وقت مقدس ده ثانیه نمی‌کشد که خودم را راضی می‌کنم به نیم‌ساعت خواب بیش‌تر و بعد رفته‌رفته چشم هایم گرم می شود.
اگر تلفن لعنتی زنگ نخورد یا آژیر پلیس و آمبولانس یا نعره‌ی آتش‌نشانی بلند نشود؛ و اگر بچه‌ی یک شهروند رهگذر سحرخیز سر راه مهدکودک و درست زیر پنجره‌ی من هوس عرعر در سرش نیفتد، می‌رسم به یکی از آن حالت‌های شیرین بهشتی روی این زمین روسیاه که به هفتاد سال عبادت جن و انس می‌ارزد. آرام‌آرام واقعیت مثل برف جلوی بخاری ذوب می‌شود و شل می‌شود و حل می‌شود در رؤیاهایم. مثل موم می‌آید زیر انگشت‌های خیالات فانتزی. یعنی هرچه واقعیت‌های آفرینش در این نظام احسن الاهی به ما لگد زده‌اند در آن لحظه از پا درمی‌آیند و عاجزانه به سجده می‌افتند پیش پای این فرزند آدم و اذن دخول می‌گیرند برای واردشدن به اوهام شیرین و باب طبع حقیر. بعد خواب‌هایم هم می‌خورد با اراجیفی که از رادیو در می‌آید و می شود معجون دل‌پذیری که به ریش همه واقعیت‌های جدی و عبوس می‌خندد. فرض‌کن مثلاً خواب می‌بینم با عزیزی نشسته ایم دست در آغوش هم و و در میان بوسه و نوازش در مورد اثرات مخرب لکه‌ی نفتی روی اقیانوس و مواضع رییس‌جمهور بحث سنگین می‌کنیم؛ یا در تهران بدون ترافیک -فرض کن یک روز از روزهای عید- پشت ماشین نشسته‌ام و فرمان را به یکدست گرفته‌ام وسط همت، یواش‌کرده‌ام و با راننده تاکسی بغلی استدلال‌های مختلف در مورد بارداری تین‌ایجرها در دهه‌ی اخیر را بررسی می‌کنیم. یا وسط برف و توفان وحشتناکی که پیش‌بینی امروز است، با تی‌شرت نازک و شلوارک رفته‌ام بیرون و با خانم محترمی که با لباس والیبال ساحلی در حال دوی صبح‌گاهی است لبخند رد و بدل می‌کنیم.

این طور است که هر وقت واقعیت زهرش را می‌ریزد و از پس‌اش برنمی‌آیم، بغضم را فرو می‌دهم و در دلم رجز می‌خوانم که "صبرکن شب برسد و چشم‌هایم کمی گرم شود تا نشانت دهم".

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

مناجات پست مدرن

رفیق کارد-به-استخوان-رسیده‌ای را دیدم امشب دم غروب، کنار دریاچه، که رودرروی نسیم مدامی که می‌وزید، هدفون در گوش با صدای لورینا مک-کنیت نماز می‌خواند؛ با سجده‌های کشدار و نگاه‌های نمدار دوخته به ابرهای نارنجی‌شده در افق، و حالتی که محراب آسمان را به فریاد می‌آورد.
چنین کرد با ما این زندگی.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

سنت

تازگی‌ها در خلال خواندن یک رمان آفریقایی فهمیدم که در مذاهب محلی، "نیاکان"، در کنار و همرده "خدایان" محترم و پرستیدنی هستند.