۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

دیگر مدت‌ها است که به خوشبختی فکر نمی‌کنم. حتا وقتی کسی از خوشبختی و آرزوهای بزرگ صحبت می‌کند حس می‌کنم که هنوز نوجوان است و بزرگ نشده؛ یا ساده لوح است و قضیه را نفهمیده؛ یا احمق است و قرار نیست هیچ وقت قضیه را بفهمد؛ یا شارلاتان است و فکر می‌کند من هنوز قضیه را نفهمیده‌ام؛ چه می‌دانم، می‌خواهد بلیط بخت‌آزمایی‌اش را بفروشد یا بازاریابی هرمی‌اش را قالبم کند. و اگر هیچ کدام این‌ها نبود حتماً از طرف کلیسای مورمون سرچهارراه یا اوانجلیست دو خیابان پایین‌تر آمده با عیسامسیح و خوشبختی تضمینی. اتفاقاً با این‌ها از همه راحت ترم: "داداش ما خودمون این کاره‌ایم؛ اینا که برای شما فعالیت فرهنگی و هدایت بندگان خداست، ولی برای ما خاطره‌س؛ اتفاقاً من یه پیشنهاد بهتر از این داشتم که خوبه تو هم یه کم روش فکر کنی؛ تضمینش هم بهتره..."

مدت‌هاست که دیگر فهمیده‌ام خوشبختی یک تکنیک هنری مربوط به آخر فیلم‌های هالیوود است؛ یک جور میراث فرهنگی و بخشی از افسانه‌های ملل است؛ خودش بزرگ‌ترین افسانه است.
بعد از نوجوانی و جوانی دوباره رسیده‌ام به کودکی. خوشبختی من همین شادی‌های کوچک و زودگذر و بچه‌گانه است که روی هوا شکارشان می‌کنم و غنیمت‌شان می‌شمارم و روی چشم می‌گذارم. خوشبختی یعنی نشستن و گپ زدن با یک دوست جذاب جدید، یعنی وزیدن باد توی صورت در یک بعد از ظهر بهاری؛ یعنی همان دو ساعتی که می‌نشینی پای فیلم آخر وودی‌آلن؛ یا آخر شب‌های یوسا خواندن. خوشبختی همان لحظه‌ای است که دکمه را می‌زنی که ترانه‌ی تازه‌کشف‌شده دوباره پخش شود؛ یعنی پابلیش‌کردن یک پست خوب و دیدن این که دست به دست می‌چرخد و خوانده می‌شود. خوشبختی یعنی ظهر قورمه سبزی و برنج زعفران‌زده، یعنی عصر تماشای باران از صندلی کنار پنجره؛ خوشبختی یعنی یک کاسه‌ انار.

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

«به طرز ناامیدکننده‌ای زیبا»

زنی آن‌قدر زیبا که در همان لحظات اول دیدار تمام امیدت به این که با او به جایی برسی را می‌بازی؛ آن‌قدر دور به نظر می‌رسد که خیال رسیدن به او همپهلوی غیرممکن است. کلاهت را آرام سرت می‌گذاری و رویت را بر می‌گردانی؛ در را پشت سرت می‌بندی و می‌روی؛ بی آن که امیدی به معجزه‌ بسته باشی.

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

شک‌ندارم روزی می‌رسه که وقتی پدر/مادری به بچه‌ش می‌گه: "اگه دروغ بگی دماغت مثل پینوکیو دراز می‌شه"، بچه بر می‌گرده و به دماغ خود پدر/مادر خیره می‌شه.
به امید آن روز.

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

تأملات ایمیلی

قبول که گرفتن ایمیل طولانی خودش به‌تنهایی آدم را به‌وجد می‌آورد گاهی؛ اما یک نوع حس بالاتر ذوق‌کردن و آب‌شدن قند در دل هم هست ناشی از فهمیدن این که این ایمیل طولانی را خودش چندبار خوانده و ویرایش‌کرده. این که دلهره داشته که چه بنویسد و چگونه و با کدام کلمه. دنبال ویرگول‌های نابه‌جای باقی‌مانده از جمله‌های پاک‌شده، کلمه‌های تکراری از-چشم-افتاده بعد از عوض‌کردن سیاق جمله، و جمله‌های پولیش خورده‌ای که از فرط بازنویسی چندباره برق می‌زنند بگرد.
و همین که این اشتباهات تایپی جامانده‌اند هم خودش باید خوشحالت کند؛ یعنی مفهوم جمله‌ها و این که چه می‌خواسته بگوید مهم بوده؛ یعنی دوباره خواندنش مثل نویسنده‌ای که داستانش را دوباره می‌خواند بوده؛ نه مثل کارمندی که نامه‌اش به رییس بخش را.

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

رسد آدمی به جایی

که پست بنویسد و یک ساعت بعد کامنت بگذارد و مخالفت کند با خودش.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

دلم پیش زمانی است که هنوز حتا دوربین عکاسی و ضبط صوت اختراع نشده بود -چه رسد به دوربین فیلمبرداری- و حافظه تنها مخزن انبار خاطره‌ها بود. حافظه‌ای که برعکس دوربین بی‌طرف نیست؛ بلکه رسماً طرف تو است؛ و به نفع تو ویرایش و آرایش و تصرف و تلخیص و تحریف و جرح و تعدیل می‌کند. متلک حال‌گیر وسط آن مکالمه جادویی را بر می‌دارد و به جایش لبخند اضافه می‌کند؛ دل‌نگرانی شب امتحان را از پس‌زمینهی ملاقات بر می‌دارد؛ لحن‌ها را مهربان‌تر می‌کند؛ چشمک‌های نزده و نگاه‌های مورب نیانداخته می‌آفریند؛ هوای آفتابی را بارانی می‌کند؛ گوشه‌ی خیابان درخت می‌کارد، دما را کمی پایین تر می‌برد که بوسه‌ها گرم‌تر شود و حتا آن نفر سومی که از پیاده‌روی روبه‌رویی رد می‌شد -با لبه‌های کاپشن برگردانده تا روی گوش‌ها و سر پایین‌انداخته‌ای که با نگاه بی‌نگاهی زل زده بود و تماشا می‌کرد- را کاملاً پاک می‌کند. «بله، ما بودیم و ما؛ در آن هوای بارانی، زیر درخت‌های کنار پیاده‌روی خیابان؛ و جز ما کسی نبود؛ هیچ‌کس».

و بعد این طور می‌شد که خاطره‌ی من با خاطره‌ی تو فرق داشت از همان دیدار در همان خیابان و همان باران و همان درخت. خاطره‌ی آن که از پیاده‌روی روبه‌رو رد می‌شد هم خاطره‌ی دیگری بود کلاً. در یکی خورشید گرم و نازنین از لای ابرها و پشت رنگین‌کمان سرک کشیده بود و می‌تابید؛ در یکی باران می‌بارید و بوسه‌های گرم جای آفتاب را گرفته‌بود؛ و در یکی ابر سیاه بغض آلود چنگ انداخته بود در گلوی آسمان و هوا را تاریک کرده بود و باد زوزه‌کشان می‌وزید...

دوربین‌ها که آمدند با آن بی‌طرفی و وفاداری تهوع‌آورشان دست پرقدرت یحیی و یمیت خداوندگار خاطره را بستند و زنجیرش کردند به واقعیت بی‌رحم و لجبازی که حاضر نیست یک قدم کوتاه بیاید، در حد این که حتا یک برگ خشکیده را از روی درخت یا یک مژه کوچک رهاشده را از لبه‌ی پلک کم و زیاد کند. دوربین‌ها شدند سلاخان خاطره‌ها؛ کشتند و تاکسی‌درمی کردند و گذاشتند در قاب و قفس؛ باغ وحش‌ها را موزه کردند و شهر فرهنگ‌ها را قبرستان با تاریخ دقیق تولد و مرگ روی گورنوشته‌ها...