۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

چیزی بیش‌تر از یک سورپرایز ساده بود، وقتی که نامه را بازکردم و خواندم؛ سه پاراگراف تحلیل در مورد سه پاراگراف نوشته‌‌ی دست و پا بریده‌ی لکنت‌ناک من. خون دویده بود به مغزم و یوفوریایی بر پا شده بود...
***
اول که پرسیدی گفتم که نمی‌توانم به انگیلسی بنویسم؛ تجربه نکرده‌ام؛ سوادش را ندارم. گفتم بین شاعرانگی و دلقک شدن یک مو فاصله است و دوست ندارم روی این مو راه بروم. که از "ادقّ من الشّعر و احدّ من السیف"ها همان یکی که قرار است ما را به جهنم سر بدهد کافی است. دوباره پرسیدی، دوباره همان جواب...
***
یک‌شنبه‌ی دلگیری بود و کی‌برد وسوسه‌ام می‌کرد. گفتم تلاشی بکنم تا این بار اگر پرسیدی چیزی در جیبم باشد. کلیدها نرم‌ و رام شده بودند و کلمات به‌سادگی تن می‌دادند به نوشته‌شدن. یک خروار کلمات انگیسی که همیشه افلاطونی دوست‌شان داشته‌م توی ذهنم وول می‌خوردند در ‌نوبت کام‌گرفتن تا بیایند زیر انگشت‌هایم. صفحه همین طور سیاه می‌شد و رج می‌خورد. چشمم به یکی از نوشته‌های فارسی‌ام بود؛ ولی مترجم که نبودم؛ هر دو مال خودم بود؛ پس آن‌طور که دلم خواست نوشتم. دیکشنری هم باز بود. یکی‌یکی کلمات را مزه مزه می کردم دوباره از ترس همان موی باریکی که زیر پایم تاب می‌خورد.
***
قرار بود نوشته برود توی جیبم تا اگر پرسیدی خالی نباشد. ولی دیگر نمی‌شد. حرف از دهانم پریده بود و دنبال گوش می‌گشت برای شنیده شدن. بی‌مقدمه فرستادمش.
***
و ختامه مسک. به خیالم نامه تمام شده بود ولی برای سطر آخر هم چیزی نگه‌داشته بودی؛ جمله‌ی آخر، درست قبل از اسمت که همیشه بدون تعارفات معمول، برهنه و رها می‌نویسی‌اش، و چه بهتر. اظهارنکردن صمیمیت گاهی خودش نشانه‌ی اوج صمیمت است. در اوج صمیمیت دیگر سلام و خداحافظی و اظهار علاقه ریاکاری بی‌مناسبتی است...
***
"توضیحات بیش‌تر در فایل ضمیمه است". بعد نکته‌سنجی‌های موبه‌مو در مورد تک‌تک کلمه‌ها و جمله‌ها؛ جابه‌جا کردن ویرگول‌ها، فاصله انداختن بین فعل و حرف اضافه؛ کلمه‌های رسمی‌تری که فضا را برهم زده‌اند؛ استعاره‌ای که خوب فهمیده نمی‌شود... مبهوت بودم از این نگاه معرکه‌ات؛ این‌که چه بی‌نظیر جمله‌ها و کلمه‌ها را لمس کرده‌ای؛ چه نکته‌های ظریفی از دل کلمات بیرون کشیده‌ای... همان لحظه به ذهنم دوید که این خودش یک فرم هنر است؛ یک جور هنر بالاتر؛ هنری درباره هنر؛ هنر مرتبه دوم، یا استعلایی، اگر بخواهم فضل‌فروشی فیلسوفانه کنم. و البته برای تکمیل فضل‌فروشی باید به فروتنی هم آراسته‌اش کنم لابد که: "حالا نه این که بخواهم بگویم نوشته‌ی من هنری بود..." و بعد بیفتم در جاده‌ی بیراهه. نه؛ از آن طرف نمی‌خواهم برویم؛ دنبال یک حرف خودمانی‌تر و خالص‌ترم...
***
ویرایش تو خودش حکایتی بود؛ خودش داستانی بود برای خودش. داستانی درباره‌ی داستان من. داستانی درباره‌ی تو و من و داستان‌های‌مان. و من دوست داشتم این داستانت را. به خاطر همین بود که نشستم این را بنویسم. که من هم داستانی نوشته باشم درباره‌ی داستان تو درباره‌ی داستانم. که بعد بنشینیم پای داستان‌های‌مان. پای داستان‌های‌مان درباره‌ی داستان‌های‌مان. و این داستان به این‌جا ختم نشود...

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

کتاب پر بود از جنایت‌های دوره‌ی وسترن در جنوب آمریکا، اما هر سه گفتیم که بعد از 30-40 صفحه دیگر عادت کردیم به خشونت و چسبیدیم به نثر سحرانگیز و کلمات عجیب و غریبی که به کار رفته بود.
میشل اما یک تبصره داشت؛ می گفت کشتن و پوست کندن آدم‌ها برایم کاملاً عادی شده بود و دیگر حالم را به هم نمی‌زد، اما آن وسط، جایی که یک‌بار کسی سگی را کشت، چندشم شد و احساس بدی کردم؛ عادت نکرده بودم به این جور خشونت.

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

together

در این زبانی که فرقی بین "تو" و "شما" نیست،
چشم‌ها را باید نشاند به انتظار "ما"؛
به وقتی که دیگر "غیر" نباشی،
و پایت باز ‌شود به خلوت متکلم مع‌الغیر؛
به اولین بار که بگوید "باهم".

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

مترجم خنده‌ها

دونستن زبان این نیست که بفهمی ترجمه حرفی که الآن بهت گفته شد این می‌شه که: "کتابی که گفته بودی رو خوندم و خیلی خوشم اومد".

دونستن زبان یعنی بتونی بفهمی الآن این قوسی که روی لب‌هاش افتاده لبخند ابتهاج ناشی از لذت‌بخش بودن کتابه، ملاحت دیپلماتیک و مردم‌دارانه‌ س، پوزخند تمسخر به پرت بودن تو از روزگاره، عشوه و ابراز علاقه پنهان و دعوت به ادامه معاشرته، یا اصلاً هیچ‌کدام؛ صرفاً نشانه‌ای است بر سرحالی ناشی از این روز گرم آفتابی وسط این سرمای استخوان‌سوز زمستانی.

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

گاهی فکر می‌کنم برم استعفام رو تقدیم کنم به خدا؛
بعد یه قرارداد مادام‌العمر ببندم و باقی عمرم رو برم توی یکی از فیلم‌های وودی آلن یا رمان‌های کوندرا زندگی کنم.

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

از دیگر آیین‌های پس از مهاجرت آن است که کم‌کم به جای "ایران" و "ایرانی" بگویی "ایرون" و "ایرونی".